جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

معجزه‌هاي شيرين من♥♥❤❤❥

خداحافظ ويروس لعنتي

  چند روزي آواي مادر ناخوش بود . نه لب به غذا زد نه به شير... فقط آب مي خورد و غرغــــــــر مي كرد. هرقاشق غذايي كه به سمت تودل‌بروي ما مي رفت با گريه سرش را برمي گرداند و با چشمهاي گريان مي گفت « نه نه نه نه نه نه»  اين يك هفته بي‌غذايي دختر فسقلي مان را فسقلي تر كرد... و نازك نارنجي! و شايد اين اولين بار بود كه نگراني خواهرانه را در چشمان دريايي جانان مي ديدم؛ «- مامان آوا چي‌شده؟» «- مامان دارو دوس نداره نمي خوره ولش كن!» « - عزيزم، گشنگم ! چي شده؟»   و اما «ملي‌جون» اسفند دود مي كرد و تخم‌مرغ مي شكست . و البته كه ب...
15 مهر 1392

شمال و پاييز

نخستين روزهاي پاييز مهمان دريا بوديم و اين پاييز چه قشنگ آغاز شد... در كنار عزيزانم و آبي آرامش دريا! و شمال ايران كه هميشه ديدني و دلچسب است... اين اولين باري بود كه دريا آوا را مي‌ديد... و چه مهربان بود... لحظات كمي آوايم را در آغوش گرفت و با مهر قطره‌هايش را نثار پاهاي كوچكش كرد تا خيسي سخاوتمندش را باز هم كودك ديگري بچشد... و جانان كه عاشق درياست ... روزها وسط آب و شبها كنار آب مشغول شن‌بازي كودكانه‌اش مي‌شد...     جان مادر عاشق باران و چتر است... كاش بيشتر مي‌باريد!     جانان با ديدن كاكتوس‌ها: ...
6 مهر 1392

آخرين روز تابستان

هميشه روز آخر تابستان برايم رنگ و بوي ديگري دارد. شوق توام با استرس مدرسه رفتن آن روزها براي من هنوز كاملا تمام نشده اگرچه امروز فقط يك حس تلخ و شيرين نوستالژيك از آن باقي مانده اما هنوزم من عاشق مدرسه‌ام . اينها همه به يك طرف و شادي روز تولدم  كه روز آخر تعطيلات تابستاني است هم يك طرف ديگر اين قضيه‌ است. هنوز آن لاك ناخني را كه در يكي از روزهاي پاياني تابستانهاي كودكيم از يك دوست هديه گرفتم به ياد دارم... قرمز و زيبا . اما تا باز كردم كه روي ناخنهايم بزنم شيرپاك خورده‌اي يادم آورد كه فردا مي‌خواهيم مدرسه برويم لاك نزن كه مدرسه راهت نمي‌دهند. و همان شد كه حسرت آن لاك در دلمان ماند تا تعطيلات عيد كه ديگر خشك...
1 مهر 1392

جان من بنويس...

خودكار مي‌خواهد -ماماني به من « اوكتار » مي‌دي؟ با دست چپ خودكار را از دستم مي گيرد و خط‌خطي‌هاي ريزي روي كاغذ مي‌آورد...مي‌پرسم چي‌نوشتي؟ - نوشتم آوا ساعت هشت بيدار شد. با هم بازي ‌كرديم...   ...
27 شهريور 1392

سفر به خانه پدري

از سفر برگشتيــــــم . چند روزي خرم‌آباد بوديم. خانه پدري! و آرامش قديمي اين خانه كهنه و دلباز  را نفس كشيديـــــــــم. نه فقط من! بلكه همسرم هم عاشق آنجاست. به هر حال اين خانه براي ما تنها جاييست كه از هر استرس و مشغله‌اي به‌دور است... اما دختركان دلرباي ما! كلا در حياط ولو بودند... عاشق آب‌بازي و دويدن در حياط! و من همچنان از ترس بادهاي نيمچه سرد شهريور هي لباس خيس عوض مي كردم و تهديد مي كردم كه اگر به حياط برويد چنين مي كنم و چنان مي كنم... اما خب! دلبركان خودشان مي دانستند كه آنجا آنقدر هوادار داند كه از دست من كاري ساخته نباشد. و اين‌طور بود كه تا در باز مي شد در يك چشم بهم زدن آوا كنار شير آب حياط بود...
24 شهريور 1392

صورتي دلنواز است...

لب‌هايشان صورتي است... گونه هايشان صورتي‌است... اما كمي كمرنگ‌تر از لبها.... لباسشان اغلب صورتي ‌است... فرقي نمي كند... گاهي پررنگ‌تر... گاهي كمرنگ‌تر.... و اگر صورتي نبود حتما پاپيوني دارد كه صورتي باشد.... صورتي رنگ لحظه‌‌هاي ماست.... رنگ آشناي خانه ما...!   صورتي‌ رنگ لبخند خداست... !    و دختر عزيزترين موجود عالم است!   دخترهاي صورتي‌‌مامان! جانان و آواي قشنگم! روزتان مبارك! روز همه دخترهاي صورتي دنيا مبارك! ...
16 شهريور 1392

اندراحوالات شهريورماه

  شهريورماه براي ما دو بخش كاملا متفاوت داشت... قسمت اولش همان روزهاي پردغدغه بابا بود و چه بسا سخت‌ترين و پرمشغله‌ترين روزهاي سال براي او و همينطور براي ما ! ... و بخش دومش پايان يكسال تلاش پدر و چند روزي استراحت او تا شروع دوره جديد! نمي‌دانم حالا مي توانيم به سفر اميدوارباشيم؟يا نه؟   اين هم ناز و اداهاي يك صبح تعطيل!           مسواك زدن به سبك آوا جون! گاهي هم مجبوريم سر دو تا نوگل تازه شكفته را اين‌طوري گرم كنيم! و البته ما كماكان سر قول و قرار مادر-دختري خود هستيم. دلبند درياچشم ما اين روزها عاشق كيتي شده ! دوت...
16 شهريور 1392

كاش دركت كنم...

 شمع سه سالگي‌ات را فوت كردي. سه سال در كنار تو مادري كردن چه حس زيبايي است... و حالا سه ساله شدي... هر لباسي را كه دوست داري مي پوشي...از احساساتت حرف مي زني (و البته درگوشي بگويم) كمي هم لجباز و حرف ‌گوش‌نكن... روان‌شناسي درهم پيچيده سه‌سالگي را مي خوانم...جانِ‌مادر همه ويژگيهايش را تو يك‌جا داري. و حالا من مي دانم... مي دانم كه اوج بروز لجبازي سه سالگي‌است... مي‌دانم كه بخش مهمي از شخصيت‌ تو به‌نام «من» با «خودم خودم» گفتن‌هايت دارد شكل مي گيرد ... مي‌دانم كه هيجان حركت داري و داري اوج جنب‌وجوش زيباي كودكانه‌ را سپري مي&...
2 شهريور 1392

سه سالگیت را می نویسم...

شب از نيمه گذشت و امروز هم شروع شد ... اما امروز با همه مشغله ها ، سختي‌ها و گرفتاريها برايم با روزهاي ديگر فرق دارد ...  جانِ مادر امروز سه ساله می شود! سه سال پيش بود كه نوزاد سه‌كيلو و پنجاه گرمي من به آغوشم آمد و «جانان» نام گرفت و شد جان دو نفر... جانِ مادر! جانِ پدر!  و امروز جانِ مادر دارد قد مي كشد و بزرگ مي‌شود و شيرين‌زباني مي كند و اين آنقدر شيرين و تكرار نشدني‌ست كه هرچه از اين روزها ثبت كنم باز هم كم است... تا چشم برهم بزنم روزها و سالها مي گذرد و شمع هجده و نوزده و بيست را فوت مي كنند... دلم به روزهايي كه مي آيد روشن است... داشتن او دلم را قرص مي كند ... در كنار او دخترانمان ...
30 مرداد 1392