جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

معجزه‌هاي شيرين من♥♥❤❤❥

تاتي! تاتي!

 اين روزها آواي زندگيمان دارد تمرين تاتي تاتي مي كند...  هر جايي را براي ايستادن تجربه مي كند...   تنها دختردارها مي دانند ديدن موهاي ژوليده  يك فرشته وقتي از خواب بيدار مي شود چه قندي در دل آب مي كند... آن هم صبح يك روز تعطيل ! هر موقع كه آوا از خواب بلند شود لبخند بر لب دارد...   آوا جان زود عكس يادگاريت را با اين كلاه بگير كه جانان كلاهش را مي خواهد..... «ماماااااااان چرا اين كفشم بسته نمييييشه....! عكس نگيييييير!!!!!!» چشم مادرجان... فقط يادت باشد كه بعدا نگويي چرا من اينقدر كم عكس دارم!!!!   ...
5 تير 1392

جشني براي آقا...

  گذر زمان خيلي سريع‌تر آني‌ست كه فكر مي كنم ... نه!همين چند روز پيش نبود...كمي‌بيشتر از چند روز... نزديك يك‌سال پيش بود شب نيمه شعبان درست مثل امروز ... دخترك چشم مشكي بانمك من در آغوشم جاي گرفت . همان شب اول تولد آوا در بيمارستان با همسرم قرار گذاشتيم كه هر سال تولد امام‌مان را كه با تولد آواي زندگيمان همزمان است جشن بگيريم... فرداي آن روز هم كه از بيمارستان به خانه رفتيم ديدم كه همسرم جلوي در خانه را چراغاني كرده...  امسال هم از روز جمعه همسرجان ريسه ها را از انبار آورد...عصر جمعه دست جانان و كالسكه آوا را گرفت و پايين رفت... آخر دختر ها هم مي‌خواهند در اين سور و سات دست داشته باشند ...و ب...
2 تير 1392

روزهاي آبي

مامان: جانان ديگه وقت خوابه بريم بخوابيم... جانان: شب به رير (خير) مامان، شب به رير بابا ، دوستون دارم...دوست آوا رم دارم... دوست گيسو رم دارم، دوست هاپو رم دارم.... *************** جانان ما كلا علاقه زيادي به حرف « ن» دارد و هر حرفي را كه نمي تواند ادا كند به جايش « ن» مي‌گذارد... بخصوص به جاي «ل»: كولر=كونر شكلات=شوكونات   و ديگه.... -ماماني آوا رو بيدارش كردم.... -چطوري بيدارش كردي؟ -گننكش دادم( شما بخوانيد قلقلكش دادم) *************** هربار كه پياز خرد مي كنم جانان و به دنبالش آوا سريع به آشپزخانه مي‌آيند. -مامان پياز بده- پياز مي ...
19 خرداد 1392

دچار بايد بود...

  اين روزها دچار شده‌ام... حس لطيفي كه سالهاست با آن زندگي مي كنم... و به قول سهراب سپهري دچار يعني عاشق...اما اين روزها بيشتر از هميشه مرا غرق خود كرده...مگر مي شود عاشق اين دختركان لطيف و نازنين نشد؟! مگر مي شود با جانان خاله بازي كني و سرشار از عشق نشوي ؟ مگر مي شود آوا بيسكوييت در دهانت بگذارد و سرمست نشوي؟   پس اگر ديدين اين روزها همان شيرين هميشگي نيستم تعجب نكنين اين روزها عجيب دوست دارم با اين دوتا وروجك وقت ‌گذراني كنم.... **************    تازگي‌ها بازيهاي جانان بيشتر  مكالمه‌هاي خيالي شده در ماشينش نشسته و يك دفعه شروع مي كند تلفني حرف ...
13 خرداد 1392

دست جانانم اوف شد...

ديروز وقتي رفتم خونه مث هميشه جانان چشماشو گرفته بود كه مثلا منو سورپرايز كنه... تا دستاشو برداشت شروع كرد به گريه كردن و ملي جون برام تعريف كرد كه روي بادكنكش داشته مي پريده كه بادكنك تركيده و خورده زمين و دستش درد گرفت... دستشو كه نگاه كردم ديدم كه ناحيه تنار دست چپش (برجستگي عضلاني زير شست)عجيب ورم كرده ... از قرار معلوم درد زيادي نداشت و همين منو اميدوار كرد كه شكستگي اتفاق نيوفتاده ... اما ورم چي؟ نكنه ترك استخواني باشه!خدايا... خيلي زود زنگ زدم به همسرم و گريه امونم نداد... حالا اون بنده خدا هم كه فكر مي كرد چي شده و من همه چي رو بهش نمي گم... خلاصه همسرجان گفت الان زود خودمو مي رسونم و... قطع كرد 20 دقيقه نشد كه كيوان اومد و با هم رف...
3 خرداد 1392

باباکیوان روزت مبارک

امروز پنج‌شنبه یک روز عالی بود. با مشغله‌های کاری که این روزا همسرم داره بعید به نظر می رسید که یک روز کاری رو به خانواده اختصاص بده اما امروز بعد از اینکه من با گل و شیرینی به آفیسش رفتم حسابی خوشحال شد و فارغ از همه دغدغه های کاری پیشنهاد داد که با هم سینما بریم... راستش از وقتی که بچه‌دار شدیم این بار دومی بود که سینما می رفتیم... فیلم برف روی کاج‌ها که واقعا به دلم نشست ... بعد از سینما هم باهم خونه اومدیم و بعد از کمی استراحت با نی‌نی ها رفتیم ددر!  می دونین امشب چند بار جانان به بابا کیوانش گفت روزت مبارک!؟ فکر می کنم چیزی حدود ۱۰۰ بار اون هم اینطوری: بابایی روز پدرت مبارک!!!!! :) قدردانی از یک ...
3 خرداد 1392

هزار روز مادري

28 ارديبهشت ماه هزارمين روز تولد جانان بود و مث هميشه خدا رو شكر مي كنيم كه ما رو لايق داشتن چنين فرشته‌اي كرد. هزار روزه كه عطر نفسهاي جانانم تو خونه مي پيچه و هزار روزه كه من دارم مادري مي كنم! جانانم داري بزرگ مي شي... حرفايي مي زني كه از منطق كوچولوي تو بعيد به نظر مي رسه اما اين واقعيتيه كه خوشاينده و تكرارنشدني ...وقتي درباره مزه غذايي كه مامان پخته نظر مي دي ، وقتي كه داري از دستم خوراكي مي گيري و تشكر مي كني وقتي كه از خواهر كوچولوت دفاع مي كني و ازم مي خواي كه موهاشو نشورم تا گريه نكنه وقتي كه از بابايي مي خواي زود بياد كه بريم پارك  و اون روزي كه برخلاف هميشه از رفتن من ناراحت شدي و به ملي جون كه ازت پرسيد چرا گريه ...
31 ارديبهشت 1392

ماهگرد 10 ماهگي آوا و دوست خيالي جانان

حالا ديگه آواي دلنشين زندگيمون 10 ماهگي رو پشت سر گذاشته و وارد يازدهمين ماه زندگيش شده! خيلي راحت و با كمك وسايل خونه مي تونه بايسته و در حاليكه دستشو به مبل و وسايل مي گيره چند قدمي راه مي ره! ليوان رو تو دستاش مي گيره و سعي مي كنه بنوشه و البته بيشتر از اينكه نوش جان كنه اونو مي ريزه اما اينم خودش خيلي قشنگه! هر جا كه جانان مي ره به سرعت خودشو بهش مي رسونه و اگه كسي مزاحمش نشه!!!!! مدت طولاني با يه اسباب بازي كوچولو سرگرم مي شه! جانان هم اين روزها سخت مشغول بازيه! نمي دونم اقتضاي سنشه يا نه اما يه لحظه دست از بازي نمي كشه... يا مشغول اسباب بازيهاست يا قيچي كردن كاغذ  يا ... وقتي هم كه خسته مي شه مياد تو بغلم چند دقيقه...
24 ارديبهشت 1392

بهشت من

بهشت همين‌جاست ميان دستهاي تو وقتي به مهر باز مي‌شود براي به آغوش كشيدنم... ايرج تمجيدي ...
9 ارديبهشت 1392