جشني براي آقا...
گذر زمان خيلي سريعتر آنيست كه فكر مي كنم ... نه!همين چند روز پيش نبود...كميبيشتر از چند روز... نزديك يكسال پيش بود شب نيمه شعبان درست مثل امروز ... دخترك چشم مشكي بانمك من در آغوشم جاي گرفت .
همان شب اول تولد آوا در بيمارستان با همسرم قرار گذاشتيم كه هر سال تولد اماممان را كه با تولد آواي زندگيمان همزمان است جشن بگيريم... فرداي آن روز هم كه از بيمارستان به خانه رفتيم ديدم كه همسرم جلوي در خانه را چراغاني كرده...
امسال هم از روز جمعه همسرجان ريسه ها را از انبار آورد...عصر جمعه دست جانان و كالسكه آوا را گرفت و پايين رفت... آخر دختر ها هم ميخواهند در اين سور و سات دست داشته باشند ...و به اين ترتيب دو ساعت تمام نگاهشان به دستهاي بابا بود تا تمام شد ... البته در اين ميان چند باري به خانه هم رفت و آمد داشتند... جيش، شير، شير، جيش.... و چقدر جانان احساس بزرگي و اعتماد به نفس كرد وقتي كه بعد از انجام كارش او را تنها در آسانسور گذاشتم تا پيش بابا برود... قيافهاي گرفته بود كه بيا و ببين... اولين بار بود كه تنهايي از در منزل تا جلوي در آپارتمان مي رفت...
حالا دو شب است كه چراغها ذهن جانان را به خود مشغول كرده و مدام از بابا مي خواهد كه پيش چراغها بروند... ديشب برايش گفتم كه فردا عصر قرار است كه دم در برويم و براي جشن تولد آقا شيريني و آبميوه به همه تعارف كنيم و قرار شده كه جانان هم كمك كند... حالا او در انتظار امروزعصر است...
دل شود امشب شكوفا در زمين
ميزند لبخند شادي بر زمين
آسمان دل تبسم مي كند
روي ماهت را تجسم ميكند
پي نوشت: اينهم تصوير آوا در جشن... جانان هم كه طبق معمول عكس نگرفت...