سه سالگیت را می نویسم...
شب از نيمه گذشت و امروز هم شروع شد ... اما امروز با همه مشغله ها ، سختيها و گرفتاريها برايم با روزهاي ديگر فرق دارد ... جانِ مادر امروز سه ساله می شود!
سه سال پيش بود كه نوزاد سهكيلو و پنجاه گرمي من به آغوشم آمد و «جانان» نام گرفت و شد جان دو نفر... جانِ مادر! جانِ پدر!
و امروز جانِ مادر دارد قد مي كشد و بزرگ ميشود و شيرينزباني مي كند و اين آنقدر شيرين و تكرار نشدنيست كه هرچه از اين روزها ثبت كنم باز هم كم است...
تا چشم برهم بزنم روزها و سالها مي گذرد و شمع هجده و نوزده و بيست را فوت مي كنند... دلم به روزهايي كه مي آيد روشن است... داشتن او دلم را قرص مي كند ... در كنار او دخترانمان را بزرگ مي كنم. تا هر روز كه مي آيد بيشتر معني دوستي ، عشق و صداقت را ياد بگيرند... ياد بگيرند كه از لنز قشنگتري دنيا را ببينند ...
عزیزجانم!
شیرین زبانی کن ... بخند .... باز هم صدایم کن «شیرین جان»! ... صدای تو خوب است...
جانان یکروزه
جانان چهارماهه
جانان هفتماهه
جانان یکساله
جانان ۱۶ ماهه
جانان ۲۰ ماهه
جانان دوساله
جانان دو و نیم ساله
و........جانان سه ساله