سفر به خانه پدري
از سفر برگشتيــــــم . چند روزي خرمآباد بوديم. خانه پدري! و آرامش قديمي اين خانه كهنه و دلباز را نفس كشيديـــــــــم. نه فقط من! بلكه همسرم هم عاشق آنجاست. به هر حال اين خانه براي ما تنها جاييست كه از هر استرس و مشغلهاي بهدور است...
اما دختركان دلرباي ما! كلا در حياط ولو بودند... عاشق آببازي و دويدن در حياط! و من همچنان از ترس بادهاي نيمچه سرد شهريور هي لباس خيس عوض مي كردم و تهديد مي كردم كه اگر به حياط برويد چنين مي كنم و چنان مي كنم... اما خب! دلبركان خودشان مي دانستند كه آنجا آنقدر هوادار داند كه از دست من كاري ساخته نباشد. و اينطور بود كه تا در باز مي شد در يك چشم بهم زدن آوا كنار شير آب حياط بود!
اما ور مهربان ذهنم (به قول زويا پيرزاد) مي گفت كي ميشود تا باز فرصتي پيدا كنيم و آنجا برويم... بگذار خوش باشند...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی