آخرين روز تابستان
هميشه روز آخر تابستان برايم رنگ و بوي ديگري دارد. شوق توام با استرس مدرسه رفتن آن روزها براي من هنوز كاملا تمام نشده اگرچه امروز فقط يك حس تلخ و شيرين نوستالژيك از آن باقي مانده اما هنوزم من عاشق مدرسهام . اينها همه به يك طرف و شادي روز تولدم كه روز آخر تعطيلات تابستاني است هم يك طرف ديگر اين قضيه است.
هنوز آن لاك ناخني را كه در يكي از روزهاي پاياني تابستانهاي كودكيم از يك دوست هديه گرفتم به ياد دارم... قرمز و زيبا . اما تا باز كردم كه روي ناخنهايم بزنم شيرپاك خوردهاي يادم آورد كه فردا ميخواهيم مدرسه برويم لاك نزن كه مدرسه راهت نميدهند. و همان شد كه حسرت آن لاك در دلمان ماند تا تعطيلات عيد كه ديگر خشك شده بود... راستي آن موقع لاك پاككن مگر نبود؟؟؟ نمي دانم . حتما بوده ولي ما در عالم بچگي از وجود آن بياطلاع بوديم.
نميدانم كه سي و يك شهريور سالها بعد كه قرار است دخترانم به مدرسه برود كجا هستم . اما مي دانم كه استرس و شوقم كمتر از جانان و آوا نيست.
ميدانم كه روز تولدم خوشحالتر خواهم بود چون دو ستاره زندگي من هم كنارم ، اضافه شدن سالهاي عمرم را جشن ميگيرند...
چه فرقي خواهد كرد كه چند سالهام...
مهم اين است كه خدايي دارم كه در تكتك لحظات زندگيم حس مي كنم كه با من است.
مهم اينست كه در قلبم امپراطوري دارم كه شانههايش تكيهگاهم است.
مهم اينست كه حالم خوب است.