نوروزنامه 93
دخملا پاي سفره هفتسين
موقع تحويل سال نو دخملا فقط به فكر تلسرشان بودن ... فكر كنم تا آخر سال 93 درگير تل باشيم...
دخملا بعد از فوت كردن شمع...
با زهم درگيري آوا با تلش را مي بينيد
جشن نوروز در مهدكودك
و اما سفرهاي نوروزي...
عيد امسال برخلاف سالهاي گذشته عطاي سفر به شمال را به خاطر ترافيك و سرمايش به لقايش بخشيديم و تصميم گرفتيم به جنوب سفر كنيم و شمال را بگذاريم براي وقتي كه خلوت تر باشد و مجبور نباشيم براي غذاخوردن در صفهاي طولاني رستورانها معطل شويم... و بدون شك يكي از بهترين و قشنگترين سفرهايم رقم خورد...البته همسفرهاي خوب هم سفر را دلچسبتر مي كند.
هواي خوش بهاري كه زودتر از موعد مهمان خوزستان شده بود حسابي جاده انديمشك به اهواز را سبز كرده بود... ظهر روز دوم فروردين به شوش دانيال رسيديم و بعد از ديدن آرامگاه دانيال نبي ناهار را مهمان طبيعت سبز شوشدانيال شديم. و بعد به سمت اهواز حركت كرديم.
و اهواز را من شادترين شهر ايران ديدم... رقص و را همه جا ميديدي... از ماشينهايي كه از شدت تكانها كه نه ، بلكه حركات موزون سرنشينان درست مثل كارتونها بالا و پايين ميرفتند تا پايكوبي در پاركها و لب كارون!
شبهاي كيانپارس هم خودش داستاني دارد... پاتوق هر شبمان كه «بستني نعمت» در كيانپارس بود و بعد پيادهروي دسته جمعي در مراكز خريد و خيابان ( مديونيد اگه فكر كنيد ما 14 نفر بيشتر بوديم)
كيانپارس كه جاي خود دارد اما من عاشق لشگرآباد شدم... خياباني كه دو طرفش ميزهاي سلفسرويس فلافل و سمبوسه ورقه هاي سرخ شده بادمجان و انواع ترشي و خيارشور و ... منتظر شما هستند و جلوي چشمهايتان فلافل و باقلوا در روغن ميرقصند .
لشگرآباد كه بروي ديگر نه ترس از چاقي مي تواند جلودارت باشد و نه اكسيدانهاي روغن! البته تا ساعتها بعد به آقاي همسر ميوه مي دادم و مي گفتم: بفرماييد آنتي اكسيدان! براي بچه ها هم كه نگراني نداشتم ... چون خودشان لب به غذاهاي لشگرآباد نزدند .دختران گوشتخوار من فقط مرغ و كباب مي خورند... بعدش كه كيانپارس رفتيم از خجالت جانان و آوا هم درآمديم!
و «چه خـــــــــــــوب و قشنگـــــــــــــــــــه لب كارون» وقتي همه با هم خوشحالند و ميخوانند:« لب كارووووون! چه گلبارووووون»
خوشحالي جانان براي قايق سواري ديدني بود... تا حالا جانان فقط تو كتابها و كارتون دورا جليقه نجات و قايق سواري را ديده بود و حالا باورش نمي شد كه ما هم داريم قايق سوار مي شيم... قبل از سوار شدن هي تند تند از من قول مي گرفت كه « من پارو مي زنم ماماني... باشه؟ من! » بعد دستاشو مثل پارو زدن حركت ميداد و ميگفت«Row...Row...Row» حالا بيا و توضيح بده كه عزيز جانم اين از اوناش نيست!
يك روز از سفر هم كه مهمان خرمشهر و آبادان بوديم. قايق سواري در اروند يا همان شطالعرب هم صفاي ديگري داشت و تا نزديك مرز عراق رفتيم...
محله بريم آبادان با آن شمشادهاي بلند و سرسبزي كه به جاي ديوار خانهها را از هم جدا ميكند مرا حسابي به ياد كتاب چراغها را من خاموش مي كنم انداخت: «محله بريم زندگي كردن كار بورژواهاست »... چشمانم دودو مي زد . كاش مي شد كلاريس را ببينم! مي خواستم به تهران برگشتيم دوباره بخوانمش... اما هنوز فرصت نشده.
و بعد بازار «تهلنجيها»ي آبادان ... بازاري داغ و پررونق! با اجناس تهلنجي ارزان قيمت.... جاي خوبي است براي ما خانم ها كه لذت سفر را با خريد تكميل كنيم. نبش بازار آبادان هم رستوراني هست به نام رستوران پاكستان كه از قرار رستوران تووووپ آبادان هست... قليهماهياش كه حرف نداشت ...
سد كرخه بزرگترين سد خاكي ايران و خاورميانه يكي عاليترين جاهاي ديدني بود كه در راه برگشت ديدم...طبيعت بينظير در كنار سد زيبايي آن را چند برابر كرده است...