خداحافظ ويروس لعنتي
چند روزي آواي مادر ناخوش بود . نه لب به غذا زد نه به شير... فقط آب مي خورد و غرغــــــــر مي كرد. هرقاشق غذايي كه به سمت تودلبروي ما مي رفت با گريه سرش را برمي گرداند و با چشمهاي گريان مي گفت « نه نه نه نه نه نه»
اين يك هفته بيغذايي دختر فسقلي مان را فسقلي تر كرد... و نازك نارنجي!
و شايد اين اولين بار بود كه نگراني خواهرانه را در چشمان دريايي جانان مي ديدم؛
«- مامان آوا چيشده؟»
«- مامان دارو دوس نداره نمي خوره ولش كن!»
« - عزيزم، گشنگم ! چي شده؟»
و اما «مليجون» اسفند دود مي كرد و تخممرغ مي شكست . و البته كه براي بهترشدن آوا زحمت زيادي كشيد. به صراحت بگويم كه آوا يك هفته از دست من جز آب چيزي نخورد و اگر «مليجون» نبود نمي دانم چه مي شد.
اگرچه تصور دوباره غذاخوردن آوا برايم به يك روياي دستنيافتني تبديل شده بود اما شكر خدا ديروز اين رويا به واقعيت پيوست . فسقلي از صبح با ولع شروع به خوردن شير كرد و بعد از شير خوردن مدام به سمت آشپزخانه اشاره مي كرد و مرا ذوق زده مي كرد.....خدايا شكرت!
حالا جدا از اينكه اشتهاي آواي مادر خوب شده انگار با خداحافظي اين ويروس لعنتي فصل جديدي هم در حرف زدن دلبركم باز شده است. هر چيزي را كه از دستم مي گيرد مي گويد: « اِسي...» !