لحظههاي ناب مادري
از همان اول كه ميخواهيم غذاخوردن را شروع كنيم آوا ميگويد: آب...آب....
تا آب را برايش در ليوان بريزم و به دهانش برسانم همينطور ميگويد آب! ...خب چند لحظهاي صدا قطع مي شود تا آب بنوشد... بعد از نوشيدن آب به چشمانم خيره ميشود ...همچنان چشمان زيبايش درخواست دارند. درخواست چي؟
چند ثانيه ديگر ... «آب! آب!» شك دارم كه باز هم آب بخواهد. اين بار نگاهش را دنبال ميكنم... به دوغ ميرسم! دوغ را نشانش ميدهم و ميگويم دوغ مي خواهي؟... لبخند ميزند و ميگويد: دا! دا! ... آخ كه از همان اول دلبندم دوغ ميخواست... دلبندم حالا ديگر مي داند كه اين يكي اسمش آب نيست! دوغ است!
جانان با موهاي باز نشسته و دارد كارتون ميبيند آوا دستهاي از موهاي جانِمادر را دست ميگيرد... هنوز نكشيده كه قيافه جانان درهم مي رود خيلي سريع و از راه دور وارد عمل مي شوم و مي گويم« آوا جانان رو نازش كن!» و آوا دستش را روي موهاي جانان آرام ميكشد و ميگويد « اسيس! اسيس!» (عزيز! عزيز!)
در حال شستن صورتم هستم... مثل هميشه دو تايي پشت در منتظرند. آوا كلمههاي نامفهومي را بلند بلند مي گويد و جانان هم داد مي زند «مامان بيا ديگه! بسه! آب اسراف مي شه ...»
بابا در حال ديدن فوتبال است و آوا هم جلوي تلويزيون ايستاده كه بابا مي گويد آوا بيا كنار! اينجاست كه جانان در نقش خانوم وكيل ظاهر مي شود! «چيكارش داري؟!اين دختر منه!»
شيفتهحرفهايي هستم كه وقتي بازي مي كند با خودش ميگويد:
- با تو صادگ ( صادق ) بودم تو نفهميدي....*
- من عاشگ ( عاشق) يبداي( يلداي) اين هوونم...( خونهم)**
-به اميد بيدار (ديدار) !!!
- خدااااا رحمتش كنه!!!!!!! ( با يه لحن خاصي! اصلا يادم نيست كي و كجا گفتم !!!)
جانِمادر حالا دوست مجازي هم دارد. پريناز جان دوستي است كه هراز چندگاهي جانان هوس مي كند به وبلاگش برود و عكسهايش را ببيند.... هر موقع مامان لپتاب را باز ميكند...جانان مي گويد: «ماماني! پريناز و نشون بده!»
شنيدن حرفهايشان زيادي سرخوشم مي كند. حالا مادر درونم دلش هي قنج ميرود براي دو فرشتهاي كه هر روز او را به نوعي شگفت زده مي كنند...
پينوشت:
* و ** دو تا از آهنگهاي مورد علاقه من هستند... اما نه آنها را زمزمه مي كنم و نه در خانه گوشميدهم... فقط توي ماشين!