دلهاي زلال
در پوشاندن لباس مشكي به تن دخترها شك داشتم.دوست دارم دخترهايم انسانهايي آزاد و البته آزاده باشند و راه خودشان را با تفكر و تعقل انتخاب كنند... دوست ندارم اجباري در نوع پوشش برايشان قائل باشم. ارزشها وقتي دروني شد از كوزه برون ميتراود... اما مثل اينكه مسئله حسين(ع) فرق دارد... قلبيتر از آن است كه من نقشي در آن داشته باشم.... دلهاي اين دو تا وروجك زلال تر از اين تفكرات است... با شوق و ذوق پوشيدند و خيلي قشنگ نشستند و همديگر را بغل كردند و زيباترين عكس دونفرهشان را گرفتند....
« ماماني! لباس محرمم كو... بپوشم برم هيئت!»
« ماماني من امروز با مليجون لپه پاك كردم كه غذا درست كنيم واسه امام حسين!»
و هر شب ميخواهد با پدر برود عزاداري و قول مي دهد كه شلوغ نكند و مواظب آوا هم باشد...
حالا ديگر هيچ شكي نيست... اين ما هستيم كه ارزشها را به آنها ياد ميدهيم و براي آنها ارزش مي كنيم و اگرچه هنوز چيزي از محرم نمي دانند اما نام امام حسين را بر زبان جاري ميكنند ... اگرچه زود است كه از دردها و مصائب كربلا بدانند اما بذر علاقه را دلهاي زلالشان ميكاريم!