ناز انگشتاي بارون تو باغم مي كنه...
عاشق روزهاي آخر اسفندم...
كاش ميشد از اين روزها بيشتر لذت ببرم. به دانه هاي جوانه زده گندم نگاه مي كنم و برايشان مي خوانم:
«برآر اي بذر پنهاني سر از خاك زمستاني »
چشمهايم مست اين همه زيبايي مي شود... جانان ميگويد « مامان امروزم رشد كردنا...» و اين اولين باري است كه «رشد كردن» را به كار مي برد...
آوا دستانش را باز مي كند كه بغلم بيايد و ببيند ... حالا آوا هم جوانه ها را نوازش مي كند.
با همان انگشتاني كه از لاي فايبرگلاس آبي بيرون زده اند...و من بي اختيار زمزمه مي كنم:
ناز انگشتاي بارون تو باغم مي كنه....
**********
روزهاي آخر اسفند برايم حس خوبي دارند ... روزهايي كه همه درگير بدو بدو هاي آخر سالاند.
انگار با تمام شدن سال همه مي خواهند همه حسابهايشان را پاك كنند.
حسابشان را با خودشان...
با دوستانشان ...
با كمد لباسهايشان...
با خانهشان ...
و باغچهشان...
و من فكر مي كنم كاش مي شد حساب دل خودمان را هم تسويه كنيم و قدم به سال جديد بگذاريم...
خداي مهربان من! سخاوتمند بيمنت من! مي دانم كه چقـــــــدر شكر به تو بدهكارم....
مي دانم كه هرچه شكر كنم كم است... و اين يكي ديگر تسويهاي ندارد.
آشوبم...
آرامشم تويي!
كمك كن كه يادم نرود چه نعمتهايي دارم...
خدايا نگهدار جوانههاي بهاريم باش...