دختران من
اين روزها آواي زندگي ما در آستانه 10 ماهگي با كمك ديوار، مبل يا ميز ميتونه بايسته از پله كوچكي كه بين هال و آشپزخونه هست بالا مياد و زود خودش رو با شوق و ذوق به آشپزخونه مي رسونه . اما موقع برگشتن همونجا دم پله مي شينه و نق مي زنه و تا كمكش كنيم كه پايين بياد...
«ماما» ، «دد» و «تيس» رو با يه صداي نازك و دلنشين ادا مي كنه و با چشماي پر مهرش قند توي دل مامان و بابا آب مي كنه ...بجز 2 تا دندون پايين كه يكماه پيش دراورده بود 2 تا مرواريد قشنگ هم رو لثه بالا دراورده و همه چي رو گاز مي زنه...
اينم اسمارتيز مامان:
حالا از جانان بگم ...و البته هرچي هم بگم باز كم گفتم... جواب دادن به سوالات پي در پي دخترم كار اين روزاي منه! با كوچكترين صدايي كه بشنوه سريع ميپرسه :« صداي چيييييي بود؟؟؟»
تا از جا بلند مي شم مي پرسه: «ماماني كجا مي خواي بري؟ »
«بابا كجا رفت؟»
«كجا مي خوايم بريم؟ »
***********
«با....با....يي!..... اجا...زه .....مي...دي ....من....سي.....دي.....ببي......نم؟» با ادا و اطوار مخصوص و اندكي قر و قميش ، كه معمولا خوب جواب مي ده و بابا راضي مي شه كه جانان سيدي بذاره!
***********
و موقعي كه دوست داره بره بيرون ...
-«بابايي! مشكي داره گريه مي كنه!»
-چرا ؟بابايي؟
-«ميگه جانان كجاست؟...»
(مشكي اسميه كه جانان رو ماشين بابايي گذاشته!)
***********
بابا و جانان دارن از خونه بيرون ميرن...بابا اشتباهي يه سوييچ ديگه از روي جا كليدي برميداره ...
-« بابا اين كليد مشكي نيست....»
************
اين دختر عاشق ماكاروني است...
اين هم يه عكس دونفري كه از معجزات عكاسي من محسوب ميشه! درسته! معجزه...! چون كمتر وقتي مي شه كه هردوشون صاف بشينن و اينجوري به دوربين زل بزنن!
بله!خودم ميدونم تار شده!