حرفهايي كه دل مي برند
دارند آرام آرام بزرگ ميشوند. با همه خندهها و گريهها و دلبريهايشان ...
هر لحظه و هر روز دلبريمي كنند هر يك به نوعي....
اين روزها حال خوبي دارم. هر بار كه يك كلمه عجيب و كوتاه از زبان آوا به گوشم مي خورد ... و يا يك جمله قلمبه سلمبه از جانان، خوش خوشانم مي شود.
آوا خواهرش را «دودو» صدا مي كند. و به محض آنكه جلوي چشمش نباشد ميپرسد: « دودو كوووو؟»
وقتي بخواهد ددر برود حتما و حتما بايد لباس مورد علاقهاش را بپوشد.... « ماما دوآ... ماما دوآ... » يعني همان تيشرتي كه عكس دورا دارد .
« باشه» گفتنهايش كه حرف ندارد... راستي دخترم چه طوري مي تواني شين را طوري تلفظ كني كه چيزي بين «س» و «ش» باشد؟
و جانان عاشق پوشيدن لباسهاي است كه « دامنش بچرخه» خيلي از لباسهايي كه دارد را نميپوشد... چرا؟ چون « دامنش نميچرخه»
لباس عروسش را وقت و بيوقت مي خواهد؛
و وقتي كه به او گفتم «لباس عروست رو مي خواي چيكار الان وقتش نيست» ميگويد : « آخه برام مهمه»
و مي پوشد و مي گويد : «مامان يه عروس واقعي شدم!!»
و گاهي هم مرا به بازي خودشان راه نميدهند...« اين بازي دختراست... بازي مامانا نيست! »
و اين هم عكسهاي جشن تولد مشترك 2 سالگي آوا و 4 سالگي جانان....