مهدكودك بله يا نه؟
پاييز با همه خوبيهايش برايم روزهاي پردغدغهاي را يكي پس از ديگري ميآورد. آذرماه را دوست دارم... ماه ميلاد عشقم است... ولي دوست دارم به اين آذرماه عزيز بگويم: آذر عزيز لطفا كمي مهربانتر ! تو كه ماه خوبي هستي...
جانمادر از اول آذر مهدكودك ميرود . بهتر است از دو-سه روز اول چيزي نگويم كه تراژديكترين صحنههاي فيلمهاي ملودرام هندي در مقابلش كم ميآورند. و اينگونه بود كه رسما چهار روز از مرخصام را نوشجان دخترم كردم. در عوض از روز چهارم تا حالا شب و روزش با اميد رفتن به مهد سپري ميشود. بگذريم كه صبحها پروسه خوردن صبحانه و آماده كردنش براي مهد رفتن انرژي هفت مرد جنگي را ميطلبد... و گاهي همه چيز از كنترل خارج ميشود و يكباره به خودم ميآيم كه اي واي نهو نيم هم به سركارم نميرسم!
اين همه ماجرا نيست... ماجرا از آنجا شروع ميشود كه هنوز يك هفته از رفتن به مهد نگذشته بود كه نازنينم سرماخورد و سهروز در خانه ماند ... بعد از سه روز استراحت و درمان دو روز مهد رفت و مجددا ديشب تب و لرز و گلودردش شروع شد و اينبار به گوشدرد هم آراسته شد. و اينطور بود كه امروز صبح هم تلاش زيادي كرديم تا براي رفتن به مهد كودك گريهنكند و آبليموشيرين و داروهايش را بخورد تا خيلي زود خوب شود و برود مهدكودك!
همه دلمشغوليهاي مادرانه به كنار نكته اينجاست جانان نازنينم در اين سهسالوسهماهي كه به دنيا آمده تا به حال فقط يكبار سرماخورده كه آنهم فقط 24 ساعت بود و تب و مختصر آبريزش بيني يك روز بيشتر طول نكشيد . و اين دلم را طوفانيمي كند... حالا آوا هم سرفهمي كند... و صداي خسخس سينهاش بند دلم را پاره مي كند.
و من ماندهام و يك تكه از جانم كه گوشش از درد تير ميكشد و يكتكه از روحم كه سرفه ميكند و يك سوال ... مهدكودك بله يا نه؟
اين هم روز اول مهد ! خندهاش مصنوعياست شوق و ذوق توام با استرس را در چشمان درياييش ميشود ديد...
دو روز بعد كه عاشق مهد كودك شده ! و چشمهايش از شادي برق ميزند.ديگر خبري از استرس نيست!
اينها نه فيتوپلانكتون هستند و نه تكسلوليهاي عجيب غريب ديگر! اينها بچهها هستند كه دارند در مهد كودك بازي مي كنند....
اينهم دخترخانومي است كه « ديگه بزرگ شده و رژلب زده...»
اين هم آواي زندگيم كه عاشق اينست كه در حال شيرخوردن راه برود....