زمستان و گلدخترها
روزهای سرد زمستان هم یکی بعد از دیگری میآیند و میروند و انگار نه انگار که این عمرگرانمایه ماست....
دخترها دارند بزرگ می شوند و هر روز تجربههای جدیدی به زندگییشان اضافه میشود...
حالا آوا هجده ماهه شده است و برای خودش کلماتی دارد منحصربفرد...
آنا ( مامان) - آگا ( بابا) - آدا( جانان)
آب ( هر نوع نوشـــــیدنی است و بعد از خوردن هر نوع دارو هم بلافاصله «آب - آب » میگوید حتی بعد از خوردن قطره فلج اطفال در مطب دکتر! )
دو - ســــــــــه ( موقع بازی و پریدن )
دوووده ( جوجه )
عسیس و گاهی هم عــــس ( عزیز )
اوه ! (موقعی که کاری خراب می شود... مثلا چیزی از دستش بیفتد یا بریزد... یا مثلا دستم را به پایی که واکسن زده نزدیک کنم...) البته در این مورد قیافه آوا بسیار دیدنی است...
هفته گذشته هم همان برف کمی که آمد، خودش برای جانان و کمی هم برای آوا شگفت انگیز و زیبا بود... و البته برای من و همسرم هم مجالی شد که یاد خاطرات قدیمی بیافتیم و جایی برویم که برایمان یادآور روزهای اول آشنایی بود.