روزهاي قشنگ با جانان و آوا
روز پنجشنبه صبح وقتي كه جانان از خواب بيدار شد گفت ماماني مي خواي بري؟ من هم جواب دادم ماماني تنها نمي رم. مي خوام شما رو بيرون ببرم... بعد با خوشحالي گفتي ماماني مي ريم شهربازي؟ انگار كه اين وروجك فكر منو مي خونه!
خلاصه من و جانان رفتيم شهرشادي هايپراستار تا يه پنجشنبه خوب ديگه رو با هم داشته باشيم. (البته من تا حالا اونجا نرفته بودم ولي به نظرم سرزمين عجايب خيلي بهتره! چون هم بزرگتره و هم بازيهاي بيشتري براي ني ني هاي كوچولو تر داره!)
جانان هم اونجا كلي بازي كرد و سرگرم شد...
دختر گلم ، جانان عزيزم ديشب اولين باري بود كه با مهربوني به من گفتي: « ماماني! دوست دارم! » شايد باورش برات سخت باشه امابه حدي ذوق كردم و خوشحال شدم كه ديگه دخترم ابراز محبتو ياد گرفته!
يه چيز بامزه ديگه اينه كه وقتي ديشب داشتم تو حموم موهاي قشنگتو مي شستم ميگفتي «مامان نكن ! نكن ! خواهش مي كنم!»
وقتي مي خوايم بيرون بريم و آوا خونه پيش مليجون ميمونه به آوا ميگي : « زود ميام! باشه!!!»
هرچيزي كه خودش دوست داره داشته باشه به عروسكاش ميگه « بابا برات مياره! »
حالا از آواي ملوس و نازنازي بگم كه دخملي حسابي وروجك شده و دلش بازي مي خواد...و ديگه يه جا بند نميشه! آوا جوني كه داره روزهاي آخر ماه ششم زندگيشو مي گذرونه، هنوز خيلي واضح نمي تونه بغل باز كنه اما دستاشو تكون مي ده و با كله مي خواد بياد بغلم! ديگه راحت اسباب بازي رو دستش ميگيره و به سمت دهنش ميبره! و هرچي كه دم دستش باشه خيلي زود خيس خيس مي شه! لثههاي آواي نازم خيلي مي خاره و وقتي لثه هاشو ماساژ ميدم و مرواريداي خوشگلشو زير لثه حس مي كنم! و دلم براش قنج ميره!
آواي خوشگلم ديگه اسمشو ميشناسه و وقتي كه صداش مي زنيم به سمت صدا برمي گرده ! تا واسش ادا درمياريم غشغش مي خنده و ذوق مي كنه! به محض اينكه من يا جانان از جلوي چشماي خوشگلش دور ميشيم گريه مي كنه و تا چشمش به يكي از ما ميوفته خيلي سريع گريه تبديل ميشه به خنده!!!
وقتي تو بغلمه مدام دهنشو باز مي كنه و مياد سمت صورتم! يعني مي خواد منو ببوسه؟؟ نميدونم!