جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

معجزه‌هاي شيرين من♥♥❤❤❥

یه روزی مث همه روزای قشنگ

1390/7/24 13:49
نویسنده : مامان شیرین
1,297 بازدید
اشتراک گذاری

راستشو بخواین دیشب ‍بدر مامان بابامو دراوردم. آخه می دونین با اینکه خوابم میومد دلم نمی خواست برم تو تختم . دوس داشتم مامانم بشینه و من تو بغلش بخوابم. مامانم فک می کرد من دیگه حسابی خوابم برده اما تا منو تو تختم می ذاشت چشامو باز می کردمو بلند می شدم و تو تخت می ایستادم. اگه نرده های تختم نبود راه می افتادم می رفتم تو حال... اما خوب نمی شه دیگه... . بازم مامان منو بغل می کرد و منم چشامو می بستم و می خوابیدم. اما نمیدونم چه طور شد که صبح که از خواب بیدار شدم تو تختم بودم. یه کوچولو نق زدم تا مامانم بفهمه که من بیدار شدم... مامانم هم زود خودشو رسوند و  منو بغل کرد .

خودمونیما یه کم زود بیدار شده بودم اما آخه اگه دیر بیدار شم مامان بابا میرن سر کار و من تا عصر نمی بینمشون.

مث هر روز می‌رم تو بغل بابا کیوانم تا خوب صبحونه خوردنشو نظارت کنم. راستی  امروز موقعی که بابا می خواست آماده بشه رفتمو از تو کمد اتو رو براش اوردم تا لباسشو اتو کنه. اولش مامانم فک کرد در کمدو باز کردم که لباسا رو بیرون بریزم... اما من و این کارا؟!!! اتو رو که بردم واسه بابا نمی دونین باورش نمی شد چه ذوقی کرد زود مامانمو صدا کرد که این کار قشنگمو ببینه.

بعد از اینکه آماده شدن مث هر روز از من خواستن برم بغل خاله نسرین و جوجو ها رو از بنجره ببینم. من که می دونم نمی تونن موقع رفتن ناراحتی منو ببینن و می خوان منو سرگرم کنن. آخه منم نمی تونم رفتن اونا رو ببینم و معمولا این جور موقع ها قضیه فیلم هندی می شه...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان امیرعلی
26 مهر 90 1:46
ای جان
محمد آواره
10 آبان 91 18:41
الهی فدااش بشم من