شمال و پاييز
نخستين روزهاي پاييز مهمان دريا بوديم و اين پاييز چه قشنگ آغاز شد... در كنار عزيزانم و آبي آرامش دريا! و شمال ايران كه هميشه ديدني و دلچسب است...
اين اولين باري بود كه دريا آوا را ميديد... و چه مهربان بود... لحظات كمي آوايم را در آغوش گرفت و با مهر قطرههايش را نثار پاهاي كوچكش كرد تا خيسي سخاوتمندش را باز هم كودك ديگري بچشد...
و جانان كه عاشق درياست ... روزها وسط آب و شبها كنار آب مشغول شنبازي كودكانهاش ميشد...
جان مادر عاشق باران و چتر است... كاش بيشتر ميباريد!
جانان با ديدن كاكتوسها:
«-واي بابايي ببين چه آبنباتاي بزرگي.....!!!!»
حالا ديگر پاييزي شدهايم اما به قول دوست شاعرم «چه كسي ميگويد فصل رنگين خدا غمگين است؟»
پاييز زيباست و پاييز امسال زيباتر!
پاييز امسال قرار است جانِ مادر به مهدكودك برود... قرار است سه ساله قشنگ ما در مهد آنقدر ني ني ببيند و بازي كند تا ديگر براي بازي با همسالانش دچار «سندروم نديد-بديد بازي» نشود. ديگر بايد بر دلشورههاي مادرانه غلبه كنم و راهياش كنم به اجتماع!!!
و پاييز امسال قرار است يكي از بزرگترين تصميمهاي زندگيم را بگيرم!( البته بعد از تصميمي كه براي ازدواج با همسرم گرفتم ) دعايم كنيد كه درست تصميم بگيرم و در راهي كه پا ميگذارم ثابت قدم و صبور باشم...