جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

معجزه‌هاي شيرين من♥♥❤❤❥

داستان یک اسباب‌بازی

1390/8/10 14:04
نویسنده : مامان شیرین
858 بازدید
اشتراک گذاری

امروز می خوام از یکی از اسباب بازیام بگم که خیلی دوسش دارم. راستش  یه روز که خونمون شلوغ و بلوغ بود و مامان بابا زیاد کار داشتن یه دفعه بابام از در اومد و اونو اورد تو خونه. اولش نمی دونستم چیه . اما از رنگ و روش معلوم بود که مال منه. آخه من جانانم دیگه . این چیزا رو خوب می فهمم. اما دیگه ندیدمش تا اینکه کلی مهمون اومد خونمون و کلی بهم خوش گذشت و من این قضیه رو فراموش کردم. تا اینکه چند ساعتی گذشت و من تو اتاق داشتم با بسرعموهام بازی می کردم که بابام اومد و منو نشوند توی اون. یه دفعه دیدم حرکت کرد و رفت سمت مهمونها. مهمونا وقتی منو دیدن که توی اون اسباب بازی نشستم کلی دست زدن و هورااااا کشیدن!!

مامانم هم کیک و اورده بود و منو از توی ماشین بغل کرد و رفتم تا شمعو فوت کنم. البته اون موقع فوت کردن بلد نبودم و با کمک مامان بابا شمع تولد یه سالگیمو فوت کردم.

 از اون شب تا حالا بیشتر از همه اسباب بازیام با ماشینم بازی می کنم.

اینقد دوسش دارم که دوس ندارم اصلا کثیف بشه.

به همین خاطر تا یه دستمال گیر میارم شروع می کنم به تمیز کردنش.  البته به نظر من اصلا کار عجیبی نیست اما نمی دونم چرا مامان بابا اولش از این کارم تعجب کردن و بعد از کلی قربون صدقه رفتن به اینجانب خندیدن. خنده نداره...!!!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان صدف
9 آبان 90 13:22
ای جانم پیشی


من پیشی نیستم . من جانانم!!! مرسی که به ما سر زدین
حدیث
14 آبان 90 16:19
عاشقتم
سارا
22 آبان 90 15:06
والا خنده نداره مامان بابا


D: