دردلهاي يك مامان نگران
جانان عزيز مامان ؛ امروز وقتي از خواب بيدار مي شي پرستار جديدت رو ميبيني البته چند روز قبل هم باهاش آشنا شدي اما من نگران روح لطيفت هستم گلم!
ديشب وقتي داشتي ميخوابيدي چسبيدي تو بغل مامان و تو چشام نيگا كردي و منتظر شدي باهات حرف بزنم. اصلن ديروز يه حال و هواي ديگه داشتي كه نمي دونم به حساب اين بذارم كه شاهد اين بودي كه من و پدرت نشستيم و جدي با پرستار تو و آوا صحبت كرديم و جوابش كرديم يا نه؟! من يه مادرم و خوب ميتونم حرفاي دخترمو هرچند فقط 2 سال و دو ماهش باشه از تو چشاش بخونم. ديروز و ديشب هم حس ميكردم كه با نگاه معصومت به من ميگي مامان كاش زودتر از اين ميرفت. اما عزيزم تمام اين مدت اگه ديدي دس رو دس گذاشتم فقط و فقط به اين خاطر بود كه مبادا حقي رو ضايع كنيم. مبادا اشتباه كوچيكي مرتكب بشيم كه اثر بزرگي رو زندگي كس ديگهاي داشته باشه. شايد اولش گريههاش منو احساساتي كرد اما كمتر از 2 ساعت بعد خودش زنگ زد و منو پدرت رو كاملا مطمئن كرد كه كارمون درست بوده!
ديشب موقعي كه مي خواستي بخوابي براي اولين بار مث آدم بزرگا به حرفام گوش دادي و بهشون فكر كردي! آره براي اولين بار بود.