زندگي هيجان مي خواهد ...
يك روزهايي هست كه فقط مي خواهي درحال و هواي خودت باشي . خودت هستي و در روزمريگيهايت گير افتادهاي. و عجيب، اين اينرسي سكون حال خوبي هست!
اما همينطور كه سركار مييروي و ميآيي و ول مي چرخي و بچه بزرگ مي كني و قرمه سبزي ميپزي و در اينرسي ساكن خودت غرقي ... از اعماق ماهيچههاي پاپيلاري قلبت كسي مي گويد خب! تا كي مي خواهي روي اين پله بنشيني و استراحت كني؟ پلههاي بعدي هنوز ماندهاند . اين همه خوندل خوردي و جنگيدي براي هدفت... حالا هدف چند پله رفته بالاتر تو هم برو...برو تا آخر برو...
و تو مي ماني و يك تصميم كه از ذهنت مي گذرد و بر رفتارت جاري مي شود و خيلي زود به آن عادت مي كني دوباره ....
عادت هاي زندگي چيزي نيست كه نشود عوضش كرد. عادتها عوض مي شود و اين طور است كه زندگي هم مي تواند روزي عوض بشود. و همين روندتغيير است كه رابطههارا از صفر به صد مي رساند.
هيجان زندگي به همين تغييرهاست... هيجان مگر فقط پرواز با پاراگلايدر است ( و البته به شدت دوست دارم كه هيجانش را تجربه كنم)
به كتابهايم سلام دوباره خواهم كرد.... و به جناب هاريسون و شوارتز و دنفورث و نلسون هم...!
كجا بودي اي فصل خوب كتاب و دفتر من ! دلتنگتم عجـــــــيب!