من خیلی بابایی شدم
سلام. بازم اومدم. و بدون هیچ مقدمه ای بگم من تازگیا خیلی بابایی شدم. وقتی که بابا می خواد بیرون بره کلی ترفند سر هم می کنن که من نفهمم. اما تا صدای بسته شدن در بیاد من ناراحت می شم و گریم می گیره. خوب بابا آخه دوست دارم می خوام همیشه بیشم باشی.
وقتی که شبا بابا خونه میاد. با صدای بلند و از ته دل کوچولوم می خندم. آخه بابای مهربونم بازیهای زیادی بلده و همیشه تو خونه باهم کلی بازی می کنیم. اول از همه می گه جانان بدو بریم نماز بخونیم. بعد منم می رم کنار بابا و خودمو با تسبیح و مهر سرگرم می کنم. تازه من یاد گرفتم که مث بابا خم شم و مهر رو ببوسم. و البته با زبونم خیسش می کنم.
بعدش هم بابا می گه جانان بدو بریم سر یخچال... و اینجاست که در یخچال چند دقیقه ای باز می مونه و تا صدای بوق یخچال بلند می شه بابا می گه وای الان مامان دعوا می کنه بیا کنار.
تازه وقتی هم که ببینم مامان و بابا دارن Love می ترکونن با یک یورش عظیم موهای مامانو از ریشه می کشم. ... و البته بعدش که قیافه مامانو می بینم ناراحت می شم و بوسش می کنم و همه چیز به خوبی تموم می شه.
راستی یه چیز دیگه تازگیها یاد گرفتم که با یه لحن خیلی خوشگل بابامو صدا کنم و بگم: با با ییییییییییییییییییی !!!!!
و البته خیلی خوب تو شرایط مختلف جواب می ده و در هر موقعیتی لبخندو رو لبای بابام میاره...