ناز انگشتاي بارون تو باغم مي كنه...
عاشق روزهاي آخر اسفندم... كاش ميشد از اين روزها بيشتر لذت ببرم. به دانه هاي جوانه زده گندم نگاه مي كنم و برايشان مي خوانم: «برآر اي بذر پنهاني سر از خاك زمستاني » چشمهايم مست اين همه زيبايي مي شود... جانان ميگويد « مامان امروزم رشد كردنا...» و اين اولين باري است كه «رشد كردن» را به كار مي برد... آوا دستانش را باز مي كند كه بغلم بيايد و ببيند ... حالا آوا هم جوانه ها را نوازش مي كند. با همان انگشتاني كه از لاي فايبرگلاس آبي بيرون زده اند...و من بي اختيار زمزمه مي كنم: ناز انگشتاي بارون تو باغم مي كنه.... ********** ...
نویسنده :
مامان شیرین
11:14