جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

معجزه‌هاي شيرين من♥♥❤❤❥

ناز انگشتاي بارون تو باغم مي كنه...

عاشق روزهاي آخر اسفندم... كاش مي‌شد از اين روزها بيشتر لذت ببرم.  به دانه هاي جوانه زده گندم نگاه مي كنم و برايشان مي خوانم: «برآر اي بذر پنهاني سر از خاك زمستاني »  چشمهايم مست  اين همه زيبايي  مي شود...  جانان مي‌گويد « مامان امروزم رشد كردنا...» و اين اولين باري است كه «رشد كردن» را به كار مي برد... آوا دستانش را باز مي كند كه بغلم بيايد و ببيند ... حالا آوا هم  جوانه ها را نوازش مي كند. با همان انگشتاني كه از لاي فايبرگلاس آبي بيرون زده اند...و من بي اختيار زمزمه مي كنم:  ناز انگشتاي بارون تو باغم مي كنه.... ********** ...
28 اسفند 1392

دستهاي مادر به فدايت

   حالا ديگر يك هفته گذشته ...يك هفته پردرد. هفته‌اي كه هر لحظه‌اش با خود مي گفتم : كاش دست من مي‌شكست... آواي دلنشينم تازه ياد گرفته بود كه از ميز بالا برود. يك- دو- سه را مي گفت و و با چشمان خندانش نگاهم مي كرد. همين‌كه لبه ميز مي‌ايستاد و مي‌ديد نگران به سمتش مي‌روم تا دستش را بگيرم و پايين بياورم به نظرش بازي خيلي جذابي مي آمد... و چه خوشحال بود. بعد از چند بار بالا و پايين رفتن مشغول بازي ديگري شد... چند ساعتي گذشت تا اينكه دوباره بالاي ميز رفت و اين بار پايش ليز خورد و افتاد.  صداي خرد شدن استخوان نازكش به گوش باباكيوان رسيد. دختر نازنينم را بيمارستان برديم. گرافي ساده گرفتيم :...
20 اسفند 1392

دختران بابا

جانان: «ماماني من شما رو سيكس  (six)  دوست دارم ، بابايي رو سون (seven)  دوست دارم... (بعد از كمي فكر كردن )... آوا رو هم تري (tree) » خب! من كه راضي‌ام ... فقط يكي كمتر از پدرش مرا دوست دارد و اين يعني خيـــــلي! و  تا به حال هم به كسي نمره بيشتر از seven  نداده است....     ...
7 اسفند 1392

شمال در زمستان

اصلا فكر نمي كردم كه وسط چله زمستان با دو تا فسقلي به مسافرت بروم... آن هم گيلاني كه ده روز پيش 2 متر برف باريده‌بود... اما خب فاميل است ديگر... عروسي مي گيرد و دعوت مي كند و نروي دلخور مي شود. حالا بعد از آن برف پرآوازه هوا بقدري خوب شده بود كه باورمان نمي شد اينجا همان جاييست كه هفته پيش يكدست سفيد بود و زندگي خود اهالي فلج شده بود... و من عاشق اون حس ميكس گرما و سرما هستم.... وقتي گرماي خورشيد و سرماي زمستان با هم دست و پنجه نرم مي كنند . هوايي مثل فروردين يا مهر... اما حالا وسط بهمن كياشهر هوايي دارد اينقدر لطيف... و سفر هم عالی بود. کوتاه و دلچسب و البته دو تا وروجک ها خیلی خیلی ماه بودند و خدا رو شکر همه چیز خوب بود. جانان...
29 بهمن 1392

شهركتاب بهمن‌ماه

  حالا ديگر جانان از مشتريان پروپاقرص شهركتاب است. شهركتاب ايران‌زمين يكي از جاهايي است كه جانان براي رفتن به آنجا هميشه اشتياق دارد.... از همان اول كه وارد مي شويم مي‌رود سمت كتابهايي كه خودش مي داند برايش مناسب است... بعد از كمي نگاه كردن به قفسه كتابها  يكي را برمي دارد و مي رود مي نشيند. بعد آن را باز مي كند و داستان سرايي شروع مي شود... گاهي آرام و گاهي هم بلند بلند شروع مي كند به خواندن قصه.... خواندن كه نه ... خلق قصه‌ از عكس هايي كه مي بيند... بعد كتاب را سر جايش مي گذارد و يكي ديگر را برمي دارد.... اما بعضي كتابها هم بعد از ديدن، راهي سبد مي شوند.... « اينو ديگه بايد بخريم!»   ...
27 بهمن 1392

آسمان آبي حق من است...

امروز آسمان تهران بعد از مدتها به لطف باران رحمت ديشب آبي بود و زيبا ! و خوشرنگي‌آسمان وقتي برايم زيباتر شد كه جانان سه و نيم ساله‌ام هم خيلي زود اين تفاوت را درك كرد... طفلكم تا به حال فقط در نقاشي‌هايش آسمان را آبي ديده و ابر را سفيد... اما امروز خيلي زود با ديدن آسمان گفت: «مامان ببين ابرا سفيدن....ببين آسمون آبيه! مي بيني؟» و من حالا مي فهمم كه چرا هميشه با اينكه آسمان را آبي مي كشد باز هم با شك مي پرسد: «مامان آسمون آبيه؟» كودكم فقط كمي آسمان آبي مي خواهد... كمي هواي تازه... كمي اكسيژن بدون سرب!   پي‌نوشت: خيلي وقت است كه اينجا چيزي ننوشته ام... نه اينكه حرفي نداشته ب...
9 بهمن 1392

زمستان و گلدخترها

 روزهای سرد زمستان هم یکی بعد از دیگری می‌آیند و می‌روند و انگار نه انگار که این عمرگرانمایه ماست.... دخترها دارند بزرگ می شوند و هر روز تجربه‌‌های جدیدی به زندگی‌یشان اضافه می‌شود... حالا آوا هجده ماهه شده است و برای خودش کلماتی دارد منحصربفرد...  آنا ( مامان) - آگا ( بابا) - آدا( جانان) آب ( هر نوع نوشـــــیدنی است و بعد از خوردن هر نوع دارو هم بلافاصله «آب - آب » می‌گوید حتی بعد از خوردن قطره فلج اطفال در مطب دکتر! ) دو - ســــــــــه ( موقع بازی و پریدن ) دوووده ( جوجه ) عسیس  و گاهی هم عــــس ( عزیز ) اوه ! (موقعی که ک...
18 دی 1392

خداحافظ پاييز رنگارنگ! (يلداي 92)

 خداحافظ پاييزطلايي! مي‌دانم دوباره برمي‌گردي...كمتر از يكسال ديگر با همه زيباييهايت! با مهرت! مي‌آيي و با يلدايت مي‌روي .دلم برايت تنگ مي شود... براي برگ‌هاي رنگينت، براي انار ، و آسمان گرفته بارانيت.... پاييز جان خدانگهدار! يادت باشد با قاصدك‌هاي خوش‌خبر برگردي!      جانان و اوا در كنار پسرعموها اميرمحمد و اميرحسام ...
1 دی 1392

مهدكودك بله يا نه؟

  پاييز با همه خوبيهايش برايم روزهاي پردغدغه‌اي را يكي پس از ديگري مي‌آورد. آذرماه را دوست دارم... ماه ميلاد عشقم است... ولي دوست دارم به اين آذرماه عزيز بگويم: آذر عزيز لطفا كمي مهربان‌تر ! تو كه ماه خوبي هستي... جان‌مادر از اول آذر مهدكودك مي‌رود . بهتر است از دو-سه روز اول چيزي نگويم كه تراژديك‌ترين صحنه‌هاي فيلم‌هاي ملودرام هندي در مقابلش كم مي‌آورند. و اينگونه بود كه رسما چهار روز از مرخص‌ام را نوش‌جان دخترم كردم. در عوض از روز چهارم تا حالا شب و روزش با اميد رفتن به مهد سپري مي‌شود. بگذريم كه صبح‌ها پروسه خوردن صبحانه و آماده كردنش براي مهد رفتن انرژي هفت مرد جن...
19 آذر 1392