جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

معجزه‌هاي شيرين من♥♥❤❤❥

حكايت عاشورا و تاسوعاي 92

  آدم هايي هستند كه هيچ وقت تمام نمي‌شوند... حتي اگر اول و آخر زندگيشان فقط شش‌ماه باشد... روزهايي هستند كه با همه سنگيني‌شان مي‌خواهي در آن‌ها بماني... و خدا مي‌داند كه صداي اذان مغرب در آن لحظات چه‌قدر دلتنگت مي‌كنه! و گريه هايي هستند كه حالت را خوب مي كنند،غم‌هايي كه دلت را رقيق مي‌كنند... حتي اگر به گمان خودت سنگ شده باشي... و بعد كه حالت خوب شد با خودت مي‌گويي راستي چند وقت است كه حالم اينگونه نبوده؟ راستي محرم امسال چرا اينقدر فرق داشت؟ در كنار همه اين‌ها يك جور حس عجيبي‌است... داشتن عزيزاني و دوستان دور و نزديكي كه براي درست كردن نذري شور ديگري دارند و...
26 آبان 1392

دلهاي زلال

در پوشاندن لباس مشكي به تن دخترها شك داشتم.دوست دارم دخترهايم انسانهايي آزاد و البته آزاده باشند و راه خودشان را با تفكر و تعقل انتخاب كنند... دوست ندارم  اجباري در نوع پوشش برايشان قائل باشم. ارزشها وقتي دروني شد از كوزه برون مي‌تراود... اما مثل اينكه مسئله حسين(ع) فرق دارد... قلبي‌تر از آن است كه من نقشي در آن داشته باشم.... دلهاي اين دو تا وروجك زلال تر از اين تفكرات است... با شوق و ذوق پوشيدند و خيلي قشنگ نشستند و همديگر را بغل كردند و زيباترين عكس دونفره‌شان را گرفتند....   « ماماني! لباس محرمم كو... بپوشم برم هيئت!» « ماماني من امروز با ملي‌جون لپه پاك كردم كه غذا درست كنيم واسه...
19 آبان 1392

لحظه‌هاي ناب مادري

  از همان اول كه مي‌خواهيم غذاخوردن را شروع كنيم آوا مي‌گويد: آب...آب.... تا آب را برايش در ليوان بريزم و به دهانش برسانم همينطور مي‌گويد آب! ...خب چند لحظه‌اي صدا قطع مي شود تا آب بنوشد... بعد از نوشيدن آب به چشمانم خيره مي‌شود ...همچنان چشمان زيبايش درخواست دارند. درخواست چي؟ چند ثانيه ديگر ... « آب! آب! » شك دارم كه باز هم آب بخواهد. اين بار نگاهش را دنبال مي‌كنم... به دوغ مي‌رسم! دوغ را نشانش مي‌دهم و مي‌گويم دوغ مي خواهي؟... لبخند مي‌زند و مي‌گويد: دا! دا! ... آخ كه از همان اول دلبندم دوغ مي‌خواست... دلبندم حالا ديگر مي داند كه اين يكي اسمش آب نيس...
12 آبان 1392

مصايب تلويزيون

در حال خوردن شام نيم‌نگاهي هم به تلويزيون داريم... تلويزيون دارد سريال «ماتادور» پخش مي كند با ظاهر شدن چهره « شقايق فراهاني» بر صفحه تلويزيون جانان با تعجب مي گويد: « مامان ببين مريم زمان! » مريم زمان اسم نقش اين بازيگر در سريال ديگري بود.   جانان كنار من روي مبل نشسته ، طبق معمول هر شب تلويزيون روشن است ... قهرمان داستان وارد خانه‌اي مرموز شده  كه جانان رو به من مي كند و مي گويد« مامان چشمامو بگير نبينم....»     ************ كلا در خانه ما تلويزيون يك فلورنرمال شبانه است ...  از ساعت 8 شب روشن مي شود تا وقت خواب. در حال انجام كارهاي...
6 آبان 1392

حرفهاي ماه مهر

  وقتي جانان نقاش مي شود....  دفتر و ماركر نويي را كه از شهر كتاب خريده بودم  يك آن دست جانان ديدم... تا خودم را برسانم كارش را كرده است ... خيلي زود اثر هنري خود را در دفتر نو من ماندگار كرد.... اينهم يك اثر هنري ديگر  كه البته من فقط خورشيد خانوم و ابر را در آن تشخيص مي دهم...   جانان و آوا در نمايشگاه گل و گياه       بيماريهاي قلب به روايت جانان...   وقتي «ملي‌جون» مي رود ... اصولا با رفتن ملي‌جون در خانه ما قيامتي به پا مي شود ... قبل از رفتنش بايد بساط عيش و نوشي براي دلبندان بچينيم تا مراسم بدرقه خيلي دراماتيك...
27 مهر 1392

زندگي هيجان مي خواهد ...

يك روزهايي هست كه فقط مي خواهي درحال و هواي خودت باشي . خودت هستي و در روزمريگي‌هايت گير افتاده‌اي. و عجيب، اين اينرسي سكون حال خوبي هست! اما همين‌طور  كه سركار مييروي و ميآيي و ول مي چرخي و بچه بزرگ مي كني و قرمه سبزي مي‌پزي و در اينرسي ساكن خودت غرقي ...  از اعماق ماهيچه‌هاي پاپيلاري قلبت كسي مي گويد خب! تا كي مي خواهي روي اين پله بنشيني و استراحت كني؟ پله‌هاي بعدي هنوز مانده‌اند . اين همه خون‌دل خوردي و جنگيدي براي هدفت... حالا   هدف چند پله رفته بالاتر تو هم برو...برو تا آخر برو... و تو مي ماني و يك تصميم كه از ذهنت مي گذرد و بر رفتارت جاري مي شود و خيلي زود به آن عادت ...
23 مهر 1392

دورا شدن هم خوبه!

جانان: ماماني من مي خوام اتاق انتظار داشته باشم! من: وقتي بزرگ شدي اگه خانوم دكتر شدي تو مطبت يه اتاق انتظار هم داري! جانان: نه مامان من مي خوام بزرگ شدم « دورا» بشم!   پي‌نوشت: دورا نام يك شخصيت كارتوني است. مي دانم كه خيلي از شما ها مي دانيد و البته خيلي ها هم نه!   ...
21 مهر 1392

خداحافظ ويروس لعنتي

  چند روزي آواي مادر ناخوش بود . نه لب به غذا زد نه به شير... فقط آب مي خورد و غرغــــــــر مي كرد. هرقاشق غذايي كه به سمت تودل‌بروي ما مي رفت با گريه سرش را برمي گرداند و با چشمهاي گريان مي گفت « نه نه نه نه نه نه»  اين يك هفته بي‌غذايي دختر فسقلي مان را فسقلي تر كرد... و نازك نارنجي! و شايد اين اولين بار بود كه نگراني خواهرانه را در چشمان دريايي جانان مي ديدم؛ «- مامان آوا چي‌شده؟» «- مامان دارو دوس نداره نمي خوره ولش كن!» « - عزيزم، گشنگم ! چي شده؟»   و اما «ملي‌جون» اسفند دود مي كرد و تخم‌مرغ مي شكست . و البته كه ب...
15 مهر 1392

شمال و پاييز

نخستين روزهاي پاييز مهمان دريا بوديم و اين پاييز چه قشنگ آغاز شد... در كنار عزيزانم و آبي آرامش دريا! و شمال ايران كه هميشه ديدني و دلچسب است... اين اولين باري بود كه دريا آوا را مي‌ديد... و چه مهربان بود... لحظات كمي آوايم را در آغوش گرفت و با مهر قطره‌هايش را نثار پاهاي كوچكش كرد تا خيسي سخاوتمندش را باز هم كودك ديگري بچشد... و جانان كه عاشق درياست ... روزها وسط آب و شبها كنار آب مشغول شن‌بازي كودكانه‌اش مي‌شد...     جان مادر عاشق باران و چتر است... كاش بيشتر مي‌باريد!     جانان با ديدن كاكتوس‌ها: ...
6 مهر 1392

آخرين روز تابستان

هميشه روز آخر تابستان برايم رنگ و بوي ديگري دارد. شوق توام با استرس مدرسه رفتن آن روزها براي من هنوز كاملا تمام نشده اگرچه امروز فقط يك حس تلخ و شيرين نوستالژيك از آن باقي مانده اما هنوزم من عاشق مدرسه‌ام . اينها همه به يك طرف و شادي روز تولدم  كه روز آخر تعطيلات تابستاني است هم يك طرف ديگر اين قضيه‌ است. هنوز آن لاك ناخني را كه در يكي از روزهاي پاياني تابستانهاي كودكيم از يك دوست هديه گرفتم به ياد دارم... قرمز و زيبا . اما تا باز كردم كه روي ناخنهايم بزنم شيرپاك خورده‌اي يادم آورد كه فردا مي‌خواهيم مدرسه برويم لاك نزن كه مدرسه راهت نمي‌دهند. و همان شد كه حسرت آن لاك در دلمان ماند تا تعطيلات عيد كه ديگر خشك...
1 مهر 1392