جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

معجزه‌هاي شيرين من♥♥❤❤❥

عكسهاي آتليه نيلچي از جانان

بالاخره بعد از 2 ماه عكساي جانان حاضر شد و البته نسبت به نمونه هايي كه از اين آتليه ديده بودم خيلي خوب نشدن :(  البته من در يك گفتگوي مفصل اين قضيه رو به مديريت آتليه هم گفتم. واقعا انتظارم بيشتر از اينا بود... حالا قرار شده دوباره از جانان عكاسي كنن.  خود آقاي بامداد قول داد كه خودش از جانان عكس بگيره و رضايت 100 درصد ما رو جلب كنه... ! ايشاللا كه همينطور باشه!آوا جوني هم فردا وقت آتليه داره. فردا ميريم استوديو فيليك! براي ديدن عكسا به ادامه مطلب سر بزنين!   ...
22 اسفند 1391

يه 5شنبه خوب

پنجشنبه‌اي كه گذشت همراه با جانان رفته‌بوديم نمايشگاه غنچه‌هاي شهر كه در برج ميلاد برپا بود. نه من و نه جانانم تا حالا برج ميلاد نرفته بوديم و اين بهانه خوبي بود كه اونجا رو هم از نزديك ببينيم و البته خيلي هم قشنگ بود. از همون غرفه اول جانان نشست و شروع كرد به بازي كردن و همين شد كه ما يكساعت تو اولين غرفه مونديم!!!!!!!!!   عسل ناز مامان نقاشي كشيدن رو هم خيلي دوست داره  !!!!   و گاهي هم در مورد نقاشي‌هاش توضيحاتي هم ميداد كه متاسفانه من نميفهميدم چي مي‌گه!!!!!   جانان با جديت و دقت خاصي نقاشي مي كرد!!!!!!!!!   اينم نقاشي خانوم خانوما....! جالب ا...
14 اسفند 1391

صد روزه كه آوا پيشمونه!!!

دو روز پيش آواي قشنگمون 100 روزه شد. روزها و لحظه ها دارن تند و تند ميگذرن و دغدغه‌ها خيلي زود برامون خاطره مي شن. دختر قشنگم، آوا جان؛ برات آرزو مي كنم كه يكبار ديگه اونم توي 100 سالگيت عدد 100 روي شمعت بذاري و تولد 100 سالگيتو با خونواده پر جمعيتمون جشن بگيري!!! و البته به ياد مامان و بابا هم باشي....... آوا جوني ببخشيد كه جانان جون شمعاتو فوت كرد!!! آخه جانان عاشق تولد هست. زودتر خودت فوت كردنو ياد بگير تا شمعاي تولدتو خودت فوت كني عزيزم!!!!   ...
14 اسفند 1391

وقتي جانان 3 ماهه بود...

عكسي از 3 ماهگي جانان     عكسي از 2 ماهگي جانان     و اين هم عكس  آواي 3ونيم ماهه من! به نظر من كه خيلي شبيهن!!!!!!!!!!!!!!! قربون دوتا گلاي زندگيم برم من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
14 اسفند 1391

يكي شيرين‌تر از ديگري...

ديروز با آوا خانوم نانازي خودم رفتيم فيليك استوديو! واي كه دخترم چقدر خانوم بود. خيلي خوب با مامان و خانوم ايماني همكاري كرد! حالا درسته كه خيلي حس خنديدن نداشت اما با  وقار و متانت تمام جلوي دوربين ژست ميگرفت و دلبري ميكرد! ( حالا نمي دونم وقار و متانت با دلبري چه طوري جور در مياد؟) جانان خوشگلم هم ديروز حسابي پشت سر مامان و آوا گريه كرد. بميرم الهي ! آخه اولين بار بود... نه فكر كنم دومين بار بود كه من و آوا بدون جانان بيرون مي رفتيم. قبل از اون هم يه‌بار ديگه وقتي آوا سه‌روزه بود و براي چكاپ برديم بيمارستان بهمن . و جانان رو با خودمون نبرديم. جانان اين روزا حسابي شيرين زبون شده! كه هرچي از شيرين‌زبونياش بگم كم گفتم....
14 اسفند 1391

چهارماهگي آوا

امروز چهاردهم آبانه و آواي قشنگ زندگيمون ماه چهارم زندگيشو هم پشت سر گذاشت. چهار ماهه كه فرشته نازنين ما زميني شده و شادي و خوشبختي ما رو تكميل كرده! ديگه پاييز هم به نيمه خودش رسيده و زيباييهاش به اوج!!!برگهاي زرد و قرمز و نارنجي درختا بدجور منو وسوسه مي كنه و هوس كردم با عشقاي زندگيم چهارتايي يه پاييزگردي حسابي بريم!   آوا خانوم خوشگلم اين روزا نشون ميده كه من و بابا كيوان رو مي‌شناسه و تا ما رو مي بينه دست و پا مي‌زنه و چشاي با نمكشو حسابي پرمهر مي كنه برامون! جانان رو با چشماش دنبال مي‌كنه و نزديكش كه مياد براش مي خنده و جيغ مي‌زنه!اين عكس هم اوج احساسات  خواهرانه اين دوتا فرشته رو نشون مي‌ده ...
14 اسفند 1391

شيريني اين روزها...

     روزهاي زندگي ما با شيرين‌زبونيهاي جانان و دلبريهاي آوا پشت سر هم مي گذرن و با عجله سپري مي شن... اين روزا يكي از مهمترين دغدغه‌هاي من اينه كه وقت كمي براي آوا مي ذارم و بيشتر وقتي كه تو خونه‌ام با جانان سپري مي شه! شبا وقتي كه اين دوتا وروجك مي خوابن بهشون نگاه مي كنم و با خودم فكر مي كنم  امروز مامان خوبي واسه دوتاشون بودم؟ به هر دوشون به اندازه هم توجه كردم؟ براي جانان به اندازه كافي وقت گذاشتم؟ براي آوا چه طور؟ راستش فكر مي كنم اين روزا كه روزاي شيرين‌زبوني جانان هست و داره كم كم مث آدم بزرگا حرف مي زنه... درخواست مي كنه... سوال مي كنه... تشكر مي كنه... نظر مي‌ده...و خيلي كاراي ديگه...
14 اسفند 1391

پنج‌شنبه هاي خوش

پنجشنبه اي كه گذشت باز هم يه روز خوب بود تا من و جانان بيشتر با هم باشيم. اول از همه صبح زود تا جانان خانومي تو خواب ناز بودن همراه با بابا آوا جوني رو برديم تا واكسن 4 ماهگيشو بزنه! دختر شجاع من فقط چند ثانيه گريه كرد و خيلي سريع يادش رفت...بعد هم رفتيم خونه و سپردمش به ملي‌جون و قطره استامينوفن  و كمپرس يخ و بقيه داستانا... بعد هم بعد هم با كلي نازكشي جانان رو بيدار كردم تا طبق قرار قبلي كه داشتيم به دفتر سينمايي جوزان فيلم بريم تا خانوم شقايق‌جعفري‌جوزاني از جانان خوشگلم عكاسي كنه تا ايشاللا عكس خوشگل جانانم روي جلد مجله زيبايي كار بشه! همون جا خانوم خانوما خيلي زود خسته شد و هي كاپشنشو دست من ميداد كه بپوشه و بريم ....
14 اسفند 1391

روزهاي قشنگ با جانان و آوا

روز پنج‌شنبه صبح وقتي كه جانان از خواب بيدار شد گفت ماماني مي خواي بري؟ من هم جواب دادم ماماني تنها نمي رم. مي خوام شما رو بيرون ببرم... بعد با خوشحالي گفتي ماماني مي ريم شهربازي؟ انگار كه اين وروجك فكر منو مي خونه! خلاصه من و جانان رفتيم شهرشادي هايپراستار تا يه پنج‌شنبه خوب ديگه رو با هم داشته باشيم. (البته من تا حالا اونجا نرفته بودم ولي به نظرم سرزمين عجايب خيلي بهتره! چون هم بزرگتره و هم بازيهاي بيشتري براي ني ني هاي كوچولو تر داره!) جانان هم اونجا كلي بازي كرد و سرگرم شد...   دختر گلم ، جانان عزيزم ديشب اولين باري بود كه با مهربوني به من گفتي: « ماماني! دوست دارم! » شايد باورش برات سخت ب...
14 اسفند 1391