جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

معجزه‌هاي شيرين من♥♥❤❤❥

سه سالگیت را می نویسم...

شب از نيمه گذشت و امروز هم شروع شد ... اما امروز با همه مشغله ها ، سختي‌ها و گرفتاريها برايم با روزهاي ديگر فرق دارد ...  جانِ مادر امروز سه ساله می شود! سه سال پيش بود كه نوزاد سه‌كيلو و پنجاه گرمي من به آغوشم آمد و «جانان» نام گرفت و شد جان دو نفر... جانِ مادر! جانِ پدر!  و امروز جانِ مادر دارد قد مي كشد و بزرگ مي‌شود و شيرين‌زباني مي كند و اين آنقدر شيرين و تكرار نشدني‌ست كه هرچه از اين روزها ثبت كنم باز هم كم است... تا چشم برهم بزنم روزها و سالها مي گذرد و شمع هجده و نوزده و بيست را فوت مي كنند... دلم به روزهايي كه مي آيد روشن است... داشتن او دلم را قرص مي كند ... در كنار او دخترانمان ...
30 مرداد 1392

يكساله‌ي شيرين من

 هر روز كه مي گذرد دلبري‌هاي دخترك يك‌ساله من هم بيشتر و بيشتر مي شود... نگاه‌هايش عميق‌تر مي شود... لبخندهايش معني‌دار تر... اما عطر تنش ، بوي لباس‌هايش چيز ديگريست ... كه مي خواهم با تمام وجود ضبطش كنم تا هميشه همراهم باشد...اما نمي شود... خيلي وقت است بابا را مي گويد و ماما را هم... از خواب كه بيدار مي شود خوش‌اخلاق ترين دختر دنياست... دالي بازي را دوست دارد ... دستاي كوچكش را روي چشمان سياهش مي گذارد و طوري پشت آنها قايم مي شود و نفسش را حبس مي كند كه دلم برايش قنج مي‌رود... گاهي چنان با اشتها براي قاشق غذا دهان باز مي كند و تا پر كردن قاشق بعدي فرصت نمي دهد كه عاشق غذا دادن به ا...
14 مرداد 1392

شهركتاب؛ اولين قول و قرار مادر-دختري

  جانان قشنگم كارهاي خوب زياد مي كند آن‌هم در ازاي گرفتن يك چيز خوب! اما روزي كه براي تشويق به او پاستيل دادم گفت:« پاستيل نه...! پاستيل نمي‌ههههام... يه چيز اااوب بده! كتاب !» كتاب مي خواست... آن هم نه كتابهايي كه در كشو دارد و هر كدام را 60 بار مامان خوانده ... 80 بار ملي جون و 20 باري هم بابا!...و البته خودش هم گاهي براي آوا و آقاجون خوانده...و داستان سازي كرده.... دخترم كتاب جديد مي خواهد..... و چه بهتر از اين كه اين دوستي جانان و كتاب روز به روز بيشتر شود! «فردا مي ريم شهر كتاب!»     و اين بود كه اولين قرار هميشگي را با دختر بزرگم گذاشتم... از ...
13 مرداد 1392

پرچمش خيلي قشنگه *...

    مدتي بود كه جانان مدام مي گفت « ماماني من پرچم ندارم !» «ماماني پرچم مي خوام!»   بخصوص وقتي آهنگ « ايران ايران» از سي دي «چرا» را گوش مي كرد... و مي ديد كه بچه ها پرچم ايران را به دست گرفته‌اند و تكان تكان مي دهند.... درخواست را به پدر منتقل كرديم تا شايد بتواند براي دلبندانش پرچم تهيه كند... چند روزي طول كشيد تا به چند جا سربزند و سوال كند كه پرچم دارند يا نه؟ بالاخره  لوازم‌تحريري سركوچه سفارش گرفت كه براي دلبندان پرچم بياورد و بــــعد از 4-5 روز جانان به مراد دلش رسيد و بابا با دو تا پرچم ايران به خانه آمد.... فكر مي كنيد عكس العمل جانان...
12 مرداد 1392

هشت ساله كه با هميم...

يادته سي تير 84؟ چه حال و هوايي داشتيم؟ چه استرسي داشتيم؟ مگه مي شه يادمون بره؟ باورت مي شه؟ هشت ساله كه با هميم... هشت ساله كه شروع كرديم با هزار آرزو ... كه به خيلياشون هم  رسيديم ...و به خيلياشونم مي رسيم! و اين يه زندگيست! با همه روزهاي خوب و روزهاي سختش .  روزاي سختي كه  كنارم بودي و  و هميشه سعي كردي سختي ها رو به تنهايي به دوش بكشي... خداجونم خيلي دوست دارم! ممنونم بخاطر نعمتهايي كه به من دادي... اينم گلاي قشنگمون كه به كيك حمله كردن!!!! ...
30 تير 1392

شب تولد آوا

 اين هم عكساي آوا و جانان در شب تولد آوا واسه دوستاشون! البته بگم كه  مجموعه از عكساي شلوغ و پلوغ از اون شب داريم كه اينا رو از بينشون انتخاب كردم... آوا جون حسابي خسته بود ... الهي دورت بگردم كه حتي موقعي هم كه خسته‌اي و خوابت مياد باز هم خوش اخلاقي!!!!   ...
30 تير 1392