جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

معجزه‌هاي شيرين من♥♥❤❤❥

شهركتاب بهمن‌ماه

  حالا ديگر جانان از مشتريان پروپاقرص شهركتاب است. شهركتاب ايران‌زمين يكي از جاهايي است كه جانان براي رفتن به آنجا هميشه اشتياق دارد.... از همان اول كه وارد مي شويم مي‌رود سمت كتابهايي كه خودش مي داند برايش مناسب است... بعد از كمي نگاه كردن به قفسه كتابها  يكي را برمي دارد و مي رود مي نشيند. بعد آن را باز مي كند و داستان سرايي شروع مي شود... گاهي آرام و گاهي هم بلند بلند شروع مي كند به خواندن قصه.... خواندن كه نه ... خلق قصه‌ از عكس هايي كه مي بيند... بعد كتاب را سر جايش مي گذارد و يكي ديگر را برمي دارد.... اما بعضي كتابها هم بعد از ديدن، راهي سبد مي شوند.... « اينو ديگه بايد بخريم!»   ...
27 بهمن 1392

آسمان آبي حق من است...

امروز آسمان تهران بعد از مدتها به لطف باران رحمت ديشب آبي بود و زيبا ! و خوشرنگي‌آسمان وقتي برايم زيباتر شد كه جانان سه و نيم ساله‌ام هم خيلي زود اين تفاوت را درك كرد... طفلكم تا به حال فقط در نقاشي‌هايش آسمان را آبي ديده و ابر را سفيد... اما امروز خيلي زود با ديدن آسمان گفت: «مامان ببين ابرا سفيدن....ببين آسمون آبيه! مي بيني؟» و من حالا مي فهمم كه چرا هميشه با اينكه آسمان را آبي مي كشد باز هم با شك مي پرسد: «مامان آسمون آبيه؟» كودكم فقط كمي آسمان آبي مي خواهد... كمي هواي تازه... كمي اكسيژن بدون سرب!   پي‌نوشت: خيلي وقت است كه اينجا چيزي ننوشته ام... نه اينكه حرفي نداشته ب...
9 بهمن 1392

زمستان و گلدخترها

 روزهای سرد زمستان هم یکی بعد از دیگری می‌آیند و می‌روند و انگار نه انگار که این عمرگرانمایه ماست.... دخترها دارند بزرگ می شوند و هر روز تجربه‌‌های جدیدی به زندگی‌یشان اضافه می‌شود... حالا آوا هجده ماهه شده است و برای خودش کلماتی دارد منحصربفرد...  آنا ( مامان) - آگا ( بابا) - آدا( جانان) آب ( هر نوع نوشـــــیدنی است و بعد از خوردن هر نوع دارو هم بلافاصله «آب - آب » می‌گوید حتی بعد از خوردن قطره فلج اطفال در مطب دکتر! ) دو - ســــــــــه ( موقع بازی و پریدن ) دوووده ( جوجه ) عسیس  و گاهی هم عــــس ( عزیز ) اوه ! (موقعی که ک...
18 دی 1392

خداحافظ پاييز رنگارنگ! (يلداي 92)

 خداحافظ پاييزطلايي! مي‌دانم دوباره برمي‌گردي...كمتر از يكسال ديگر با همه زيباييهايت! با مهرت! مي‌آيي و با يلدايت مي‌روي .دلم برايت تنگ مي شود... براي برگ‌هاي رنگينت، براي انار ، و آسمان گرفته بارانيت.... پاييز جان خدانگهدار! يادت باشد با قاصدك‌هاي خوش‌خبر برگردي!      جانان و اوا در كنار پسرعموها اميرمحمد و اميرحسام ...
1 دی 1392

مهدكودك بله يا نه؟

  پاييز با همه خوبيهايش برايم روزهاي پردغدغه‌اي را يكي پس از ديگري مي‌آورد. آذرماه را دوست دارم... ماه ميلاد عشقم است... ولي دوست دارم به اين آذرماه عزيز بگويم: آذر عزيز لطفا كمي مهربان‌تر ! تو كه ماه خوبي هستي... جان‌مادر از اول آذر مهدكودك مي‌رود . بهتر است از دو-سه روز اول چيزي نگويم كه تراژديك‌ترين صحنه‌هاي فيلم‌هاي ملودرام هندي در مقابلش كم مي‌آورند. و اينگونه بود كه رسما چهار روز از مرخص‌ام را نوش‌جان دخترم كردم. در عوض از روز چهارم تا حالا شب و روزش با اميد رفتن به مهد سپري مي‌شود. بگذريم كه صبح‌ها پروسه خوردن صبحانه و آماده كردنش براي مهد رفتن انرژي هفت مرد جن...
19 آذر 1392

حكايت عاشورا و تاسوعاي 92

  آدم هايي هستند كه هيچ وقت تمام نمي‌شوند... حتي اگر اول و آخر زندگيشان فقط شش‌ماه باشد... روزهايي هستند كه با همه سنگيني‌شان مي‌خواهي در آن‌ها بماني... و خدا مي‌داند كه صداي اذان مغرب در آن لحظات چه‌قدر دلتنگت مي‌كنه! و گريه هايي هستند كه حالت را خوب مي كنند،غم‌هايي كه دلت را رقيق مي‌كنند... حتي اگر به گمان خودت سنگ شده باشي... و بعد كه حالت خوب شد با خودت مي‌گويي راستي چند وقت است كه حالم اينگونه نبوده؟ راستي محرم امسال چرا اينقدر فرق داشت؟ در كنار همه اين‌ها يك جور حس عجيبي‌است... داشتن عزيزاني و دوستان دور و نزديكي كه براي درست كردن نذري شور ديگري دارند و...
26 آبان 1392