جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره

معجزه‌هاي شيرين من♥♥❤❤❥

بدون عنوان

سلام. این دفعه دیگه تو عالم وبلاگی من یه رکورد واقعی بود . حدود سه ماهه که پست نداشتم. شما بذارين به حساب سر شلوغی و مشغله من.فقط همينو مي گم كه حرفاي زيادي براي گفتن دارم ولي وقتي براي نوشتنشون ندارم. بزودي برمي گردم . فعلا چند تا عكس مي ذارم تا بعد.                                 پي‌نوشت: ممنون مي شم يكي به من توضيح بده اينجا چرا اينجوري شده و چطور مي تونم عكسا رو وسط چين كنم؟؟ ...
7 تير 1393

نوروزنامه 93

 دخملا پاي سفره هفت‌سين موقع تحويل سال نو دخملا فقط به فكر تل‌سرشان بودن ... فكر كنم تا آخر سال 93 درگير تل باشيم... دخملا بعد از فوت كردن شمع... با زهم درگيري آوا با تلش را مي بينيد جشن نوروز در مهدكودك  و اما سفرهاي نوروزي... عيد امسال برخلاف سالهاي گذشته عطاي سفر به شمال را به خاطر ترافيك و سرمايش به لقايش بخشيديم و تصميم گرفتيم به جنوب سفر كنيم و شمال را بگذاريم براي وقتي كه خلوت تر باشد و مجبور نباشيم براي غذاخوردن در صف‌هاي طولاني رستورانها معطل شويم... و بدون شك يكي از بهترين و قشنگ‌ترين سفرهايم رقم خورد...البته همسفرهاي خوب هم سفر را دلچسب‌تر مي كند. هوا...
22 فروردين 1393

بهارتان زيبا!

براي جانان و آواي عزيزم ؛ بهارم دخترم از خواب برخيز شكرخندي بزن شوري برانگيز گل اقبال من اي غنچه ناز بهار آمد تو هم با او بياميز *** بهارم دخترم آغوش واكن كه از هر گوشه گل آغوش واكرد زمستان ملال انگيز بگذشت بهاران خنده بر لب آشنا كرد *** بهارم دخترم نوروز آمد تبسم بر رخ مردم كند گل تماشاكن تبسمهاي او را تبسم كن كه خود را گم كند گل   دوستاي خوبم ! بهارتان زيبا ...دلهاتون شاد! ...   ...
16 فروردين 1393

ناز انگشتاي بارون تو باغم مي كنه...

عاشق روزهاي آخر اسفندم... كاش مي‌شد از اين روزها بيشتر لذت ببرم.  به دانه هاي جوانه زده گندم نگاه مي كنم و برايشان مي خوانم: «برآر اي بذر پنهاني سر از خاك زمستاني »  چشمهايم مست  اين همه زيبايي  مي شود...  جانان مي‌گويد « مامان امروزم رشد كردنا...» و اين اولين باري است كه «رشد كردن» را به كار مي برد... آوا دستانش را باز مي كند كه بغلم بيايد و ببيند ... حالا آوا هم  جوانه ها را نوازش مي كند. با همان انگشتاني كه از لاي فايبرگلاس آبي بيرون زده اند...و من بي اختيار زمزمه مي كنم:  ناز انگشتاي بارون تو باغم مي كنه.... ********** ...
28 اسفند 1392

دستهاي مادر به فدايت

   حالا ديگر يك هفته گذشته ...يك هفته پردرد. هفته‌اي كه هر لحظه‌اش با خود مي گفتم : كاش دست من مي‌شكست... آواي دلنشينم تازه ياد گرفته بود كه از ميز بالا برود. يك- دو- سه را مي گفت و و با چشمان خندانش نگاهم مي كرد. همين‌كه لبه ميز مي‌ايستاد و مي‌ديد نگران به سمتش مي‌روم تا دستش را بگيرم و پايين بياورم به نظرش بازي خيلي جذابي مي آمد... و چه خوشحال بود. بعد از چند بار بالا و پايين رفتن مشغول بازي ديگري شد... چند ساعتي گذشت تا اينكه دوباره بالاي ميز رفت و اين بار پايش ليز خورد و افتاد.  صداي خرد شدن استخوان نازكش به گوش باباكيوان رسيد. دختر نازنينم را بيمارستان برديم. گرافي ساده گرفتيم :...
20 اسفند 1392

دختران بابا

جانان: «ماماني من شما رو سيكس  (six)  دوست دارم ، بابايي رو سون (seven)  دوست دارم... (بعد از كمي فكر كردن )... آوا رو هم تري (tree) » خب! من كه راضي‌ام ... فقط يكي كمتر از پدرش مرا دوست دارد و اين يعني خيـــــلي! و  تا به حال هم به كسي نمره بيشتر از seven  نداده است....     ...
7 اسفند 1392

شمال در زمستان

اصلا فكر نمي كردم كه وسط چله زمستان با دو تا فسقلي به مسافرت بروم... آن هم گيلاني كه ده روز پيش 2 متر برف باريده‌بود... اما خب فاميل است ديگر... عروسي مي گيرد و دعوت مي كند و نروي دلخور مي شود. حالا بعد از آن برف پرآوازه هوا بقدري خوب شده بود كه باورمان نمي شد اينجا همان جاييست كه هفته پيش يكدست سفيد بود و زندگي خود اهالي فلج شده بود... و من عاشق اون حس ميكس گرما و سرما هستم.... وقتي گرماي خورشيد و سرماي زمستان با هم دست و پنجه نرم مي كنند . هوايي مثل فروردين يا مهر... اما حالا وسط بهمن كياشهر هوايي دارد اينقدر لطيف... و سفر هم عالی بود. کوتاه و دلچسب و البته دو تا وروجک ها خیلی خیلی ماه بودند و خدا رو شکر همه چیز خوب بود. جانان...
29 بهمن 1392