یه روزی مث همه روزای قشنگ
راستشو بخواین دیشب بدر مامان بابامو دراوردم. آخه می دونین با اینکه خوابم میومد دلم نمی خواست برم تو تختم . دوس داشتم مامانم بشینه و من تو بغلش بخوابم. مامانم فک می کرد من دیگه حسابی خوابم برده اما تا منو تو تختم می ذاشت چشامو باز می کردمو بلند می شدم و تو تخت می ایستادم. اگه نرده های تختم نبود راه می افتادم می رفتم تو حال... اما خوب نمی شه دیگه... . بازم مامان منو بغل می کرد و منم چشامو می بستم و می خوابیدم. اما نمیدونم چه طور شد که صبح که از خواب بیدار شدم تو تختم بودم. یه کوچولو نق زدم تا مامانم بفهمه که من بیدار شدم... مامانم هم زود خودشو رسوند و منو بغل کرد . خودمونیما یه کم زود بیدار شده بودم اما آخه اگه دیر بیدار شم ماما...
نویسنده :
مامان شیرین
13:49