جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

معجزه‌هاي شيرين من♥♥❤❤❥

سالگرد ازدواج مامانی و بابایی

امروز ۲۱ دی ماهه! و ۶ سال تمام از روز ازدواج مامانی و بابایی می گذاره! البته من فقط یک سال و ۴ ماه و ۲۰ روزه که با اونا هستم اما تو همین مدت کم هم خوب خوب این خوشبختی رو با تمام وجودم احساس کردم. مامان می گه انگار همین دیروز بود که با بابا کیوانم آشنا شد و با هم سر سفره عقد نشستن. بعد هم خیلی زود تصمیم گرفتن که زودتر از موعدی که بزرگترا در نظر گرفتن برن سر خونه و زندگیشون!  این بود که توی یه روز سرد برفی که البته عید قربان هم بود جشن عروسی شونو گرفتن‌و رفتن‌زیر یه سقف! مامانی ... بابایی ... آغاز هفتمین سال ازدواجتون مبارک!! ...
24 دی 1390

روزانه‌ای دیگر

با سلام! بعد از مدتها بالاخره مامان خانوم ما وقت گذاشتن واسه این وبلاگ! حالا اینکه چه طوری از بین عکسهای گریان من اینا رو بیدا کرده . بماند. آخه هر موقع که من دوربین می بینم اولش خوشحال می شم . بنابر این اگه مامان یا بابا سرعت عمل خوبی داشته باشه عکس اولم خندونه. بعدش هم که ...دیگه می دونین. این عکسا خونه مادرجونم گرفته شده . اونم موقعی که داشتم با باران جون بازی می کردم.                                            &nb...
13 دی 1390

عکسهای قدیمی تر

سلام ! آخه از دست این مامان چی بگم من؟ هزار روزه اینجا سر نزده. تازه هیچ عکس جدیدی هم از من نگرفته. آخه همونطور که قبلا هم گفتم  من تازگیا دوربینو متعلق به خودم می دونم و فقط می خوام دست خودم باشه و هر کاری خواستم باش کنم . حالا هم مامانم اومده عجله عجله چند تا عکس از سفر شمالمون بذاره که تقریبا مال ۵ ماه قبله!!!   ...
7 دی 1390

من خیلی بابایی شدم

سلام. بازم اومدم. و بدون هیچ مقدمه ای بگم من تازگیا خیلی بابایی شدم. وقتی که بابا می خواد بیرون بره کلی ترفند سر هم می کنن که من نفهمم. اما تا صدای بسته شدن در بیاد من ناراحت می شم و گریم می گیره. خوب بابا آخه دوست دارم می خوام همیشه بیشم باشی. وقتی که شبا بابا خونه میاد. با صدای بلند و از ته دل کوچولوم می خندم. آخه بابای مهربونم بازیهای زیادی بلده و همیشه تو خونه باهم کلی بازی می کنیم.   اول از همه می گه جانان بدو بریم نماز بخونیم. بعد منم می رم کنار بابا و خودمو با تسبیح و مهر سرگرم می کنم. تازه من یاد گرفتم که مث بابا خم شم و مهر رو ببوسم. و البته با زبونم خیسش می کنم. بعدش هم بابا می گه جانان بدو بریم سر یخچال... و اینجاست که ...
6 آذر 1390

اشکها و لبخندهای من

فک می کنین چرا این عکسم غمگینه؟   خوب البته دلایل زیادی می تونه داشته باشه. ولی قضیه از اونجا شروع شد که من تازگیا علاقه زیادی به دوربین بیدا کردم . البته این مساله قبلا هم بود ولی الان دیگه خیلی زیاد شده و هر موقع که مامانم می خواد از من عکس یا فیلم بگیره من سمت دوربین میرمو دستمو دراز می کنم تا بگیرمش و خودم عکس بگیرم. یا عکسای توی دوربینو ببینمم و هی بگم نی‌نی...نی‌نی ...و اگه مامان دوربینو نده  گریه می کنم. اینجوری... یه وقتایی هم قضیه خیلی جدی می شه و مث این عکس از ته دل گریه می کنم.... البته فکر نکنین که من خدایی نکرده دختر بداخلاقیم‌ها...خیلی وقتام از ته دل می خندمو خوشحالم. اما معمولا تو اینجور موا...
1 آذر 1390

کارای جدید

سلام. من دوباره اومدم. امروز می خوام از کارای جدیدم براتون بگم. یکی از کارایی که خیلی دوست دارم خالی کردن کیف مامان و باباست. البته کیف بابا خیلی سنگینه . اما هر طور شده کشون کشون میارمش و حسابی نق می زنم تا درشو برام  باز کنن. بعد هرچی که توشه بیرون می ریزمو حسابی سرگرم می شم. کیف مامان هم روش حمل خودشو داره . دسته اشو میندازم گردنم و راه میوفتم. بعد کیف بولشو درمیارمو ... راستی من تازگیا فهمیدم که چه جوری شار‍‍‍‍‍ز رو تو بریز برق بزنم. آخه  از همون اول علاقه عجیبی به سیم و اینجور چیزا دارم. یه روز که مامان داشت تلویزیون نیگا می کرد رفتم تو اتاقشو از تو کشو شارزشو برداشتم. بعد رفتم اتاق خودم . همین ...
22 آبان 1390

اولین انگشتر من

سلام.می‌بینین من بالاخره صاحب انگشتر شدم. مدتها بود که دوست داشتم انگشتر مامان و بابا رو دستم کنم. اما نمی دونم چرا هر موقع انگشتر مامان بابا رو دستم می کردم زود میوفتاد. با اینکه انگشتامو محکم به هم می چسبوندما... اما نمی شد بررسی ها ی بیشتر هم به هیچ نتیجه ای نمی رسید. اما دیروزکه مامانم  واسم انگشتر بروانه ای خرید تا حدودی متوجه دلیلش شدم. بله دیگه ما هم از این هنرا داریم.....   ...
16 آبان 1390

سیاره خاکی

چه روزگاری شده ! یه عالمه علامت سوال تو سرمه که نمیدونم چه جوری و از کی ببرسم؟؟؟!!!! شاید مامانم هنوز اونقد منو بزرگ نمی دونه که سنگ صبورش باشم اما من می دونم که « اگه آدم گذاشت اهلیش کنن بفهمی نفهمی خودش رو به این خطر انداخته که کارش به گریه بکشه.» مامانی همیشه یادت باشه:« من مسوول گلم هستم.» ...
11 آبان 1390