جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

معجزه‌هاي شيرين من♥♥❤❤❥

دندون نهم و دهم من

چند روزیه که سمت چب لثه‌ام یه حس بدی داره. البته من زیاد به روی خودم نمیارم اما دیشب که داشتم می خندیدم مامانم یه هو بابامو صدا کرد و بعدش انگشتشو تو دهنم برد . فک کنم تو دهنم چیزایی دیده بود.منم البته به خوبی از خجالت این حرکت دراومدم و با تمام نیرو انگشت مامانو گاز گرفتم. بعد از اینکه مامان انگشتشو نجات داد با خوشحالی گفت دندون نهم و دهم مبارک. بعد با بابا دست زدن و حسابی خوشحال شدن. تازه فهمیدم که این حس بد لثه‌ام به خاطر اینه که چند تا دندون دیگه داره به دندونام اضافه می شه. به نظرم خیلی خوبه که ما فقط ۸ تا دندون نداریم... ...
11 آبان 1390

داستان یک اسباب‌بازی

امروز می خوام از یکی از اسباب بازیام بگم که خیلی دوسش دارم. راستش  یه روز که خونمون شلوغ و بلوغ بود و مامان بابا زیاد کار داشتن یه دفعه بابام از در اومد و اونو اورد تو خونه. اولش نمی دونستم چیه . اما از رنگ و روش معلوم بود که مال منه. آخه من جانانم دیگه . این چیزا رو خوب می فهمم. اما دیگه ندیدمش تا اینکه کلی مهمون اومد خونمون و کلی بهم خوش گذشت و من این قضیه رو فراموش کردم. تا اینکه چند ساعتی گذشت و من تو اتاق داشتم با بسرعموهام بازی می کردم که بابام اومد و منو نشوند توی اون. یه دفعه دیدم حرکت کرد و رفت سمت مهمونها. مهمونا وقتی منو دیدن که توی اون اسباب بازی نشستم کلی دست زدن و هورااااا کشیدن!! مامانم هم کیک و اورده بود و منو از ت...
10 آبان 1390

یک سال و ۲ ماهگی جانان

امروز دقیقا یک سال و دو ماهه که بیش مامان بابام هستم. اما سالهای ساله که تو قلبشون هستمو و تو قلبم هستن.... بعضی وقتا مامان یه کم فک می کنه و بعد به بابا می گه راستی اون ۵ سالی که جانان بیشمون نبود چیکار می کردیم؟؟؟ ...
8 آبان 1390

ببعی می گه...

سلام. من  دوباره اومدم... دیروز مامانم واسم از تجریش یه کوله ببعی خوشگل خرید از همون ببعی های کارتون shaun the sheep که واقعا خوشگلن و من دوسشون دارم. حالا هر موقع که مامان می گه: « ببعی می گه...» من جواب می دم ...«بع بع» البته بگما با اینکه مامانم  ببعی رو واسه من خریده اما ازش به نفع خودش استفاده ابزاری می کنه و هر موقع بیرون می ریم توش بوشک و شلوار واسه من می ذاره...منم فعلا چیزی نمی گم. اما به وقتش از این بوشک و شیشه هم  خلاص می شم...  کالسکه رو که دیگه نگو... اصلا دوس ندارم. بغل بابا به این خوبی...! چی کلاه؟ نه نه نه....! اما مامان همش می گه سرما می خوری ... درش نیار... . ...
7 آبان 1390

تولد مامان

بالاخره بابا از سفر اومد ومن ومامان از تنهایی دراومدیم. اگرچه خاله های مهربون نذاشتن تنها بمونیم اما خوب دیگه دلمون حسابی واسه بابا تنگیده بود. مامان فکر می کرد که  تولدش گذشته و امسال اینطوری شد... اما من و بابا حسابی غافلگیرش کردیم. ...
4 آبان 1390

یه خواب نقره‌ای

این روزا احساس می کنم که مامان بابا بیشتر از قبل حرفای منو می فهمن. آخه منم به حرفاشون گوش می دمو خوب می دونم که چی می گن و از من چی می خوان... اما خوب بعضی وقتا ( فقط بعضی وقتا!!!) به حرفشون گوش نمیدم... تازه یه وقتایی از دست مامانم فرار می کنم و می رم بشت تختم قایم می شم . بعد زود مامانم خندش می گیره... بخصوص بعد از ظهرا که  مامانم می گه  «جانان بیا بخواب» آخه دوست دارم بازی کنم ...بابا به چه زبونی بگم؟؟!!! ...
4 آبان 1390

بدون عنوان

جاتون خالی دیشب رفتیم خونه خاله جونم. من اونجا رو خیلی دوست دارم. اونجا یه  عالمه  براشون رقصیدم. آخه می دونین یکی دو روز اخیر ÷یشرفت بزرگی تو رقصیدم داشتم. قبلا  نمی تونستم ÷اهامو تکون بدم و همش بالا ÷ایین می رفتم . ولی حالا حسابی ÷اهامو تکون می دم .  خودم که خیلی دوس دارم. نمی دونین مامان بابام چقد خوشحال می شن وقتی می بینن من اینجوری می رقصم. تازه یه وقتایی حرفم می زنم . اما نمی دونم چرا کسی نمی دونه که من چی می گم!! تا چشمم به خوردنی میفته یکسره می کم به به ...به به... . اما بیشتر از اینکه خودم بخورم  می دم بقیه بخورن. وقتی هم که لباسای بیرونمو می ÷وشم می رم جلوی در ...
2 آبان 1390

گالری عکس۱(از ۷ماهگی تا یکسالگی)

این عکسمو که اینجا می بینین مربوط به سیزده به در ۹۰ هست و من ۷ماهه هستم و البته کمی تا قسمتی تو حسم. آخه اولین بارمه که عینک آفتابی زدم  و خوب دیگه...اینجوریاس!! می بینین تو رو خدا تو سرمای فروردین منو بردن هواخوری...! نوک دماغمو ... قرمز شده!!   وقتی که مامان بابا از باغ دل نمی کنن و تا شب می مونن اونجا باید هم منو اینجوری ببوشونن!   توی ۷ ماهگی من چهاردست و با می رفتم و فقط می تونستم با واکر راه برم. اینجا هم خیلی خوشحالم اما مامان یادش نیست که چرا و چگونه؟؟؟!!!! اینم ماهی های عیدمونه. این عکس دیگه آخرای فروردینه و مامانم یه کم چتری یامو کوتاه کرده. ببخشید دیگه بلد نبوده یه کم... ...
1 آبان 1390

نمایشگاه غنچه های شهر

بالاخره جمعه شد و مامان بابا وقت کردن که منو به نمایشگاه کودک و نوجوان ببرن. نمی دونین که چقدر به من خوش گذشت. تا حالا اینقد نی نی یه جا ندیده بودم. تازه اسباب بازیهای خوشگلی هم اونجا بود که اصلا تو اتاق من جا نمی شد. تازه عمو فیتیلیه ایها هم اونجا بودن و کلی آواز شاد خوندن. کاش می شد بیشتر بمونیم اونجا . هر جا که دلم می خواست می رفتم. اصلا هم دست مامان بابا رو نمی گرفتم . آخه آدم باید از خودش استقلالی  چیزی داشته باشه.  اینقدر بازی کرده بودم که دیگه کم کم خوابم گرفت و رفتم بغل بابا و نا خود آگاه بدون اینکه خودم بخوام شستم رفت سمت دهنم و شروع کردم به مکیدن . چه می شه کرد خسته بودم دیگه... .     &...
30 مهر 1390