جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

معجزه‌هاي شيرين من♥♥❤❤❥

و بازهم عکسهای آتلیه

امروز با کمک مامان بقیه عکسای آتلیه رو اینجا می ذارم .  این عکسمو خانوم عکاس مهربون  روی شاسی چاب کرد و به مهمونای تولدم گیفت دادیم. برای دیدن بقیه عکسا لطفا زحمت بکشین و به ادامه مطلب برید...   ...
19 فروردين 1391

فعلا که همه چی آرومه

سلام. خدا رو شکر اینبار که اومدم وبلاگ همه چی آرومه و من با خاله جدیدم حسابی کنار اومدم. حالا دیگه هیجده ماه و نیمه شدم. و واسه خودم خانومی هستم. می تونم مامان و بابا رو خیلی خوب و بجا مورد خطاب قرار بدم . می تونم عروسکم رو بخوابونم و حتی با قاشق بهش به به بدم. موهای عروسکمو با جدیت هرچه تمامتر برس می کشم. بعضی وقتا هم بشت مبل قایم می شم و تا مامانم منو نبینه و دنبالم بگرده بعدش با یه ادا و لبخند خوشگل میام بیرون و دالیییییییییییییی! البته تازگیها یه کم خشن هم شدم و دست بزن هم دارم. اما برای سنم کاملا طبیعیه! اصلا جای نگرانی نیست. اینم چند تا از عکسای جدیدم: وقتیکه من درخواستی دارم...! قیافم این شکلی می شه ...
15 اسفند 1390

بدون عنوان

سلام.بهمن ماه هم تمام شد و بعد از یکماه یه خاله خوب برام اومد. راستش خاله فرشته بعد از حدود ١٠ روز که اومد و رفت مورد تایید مامان واقع نشد و اینطور شد که باهاش خداحافظی کردیم. بعد از اون چند نفر دیگه هم اومدنورفتن و بالاخره خاله رویا اومد. من خیلی زود باهاش دوست شدم . حتی اولین روزی که مامانم سر کار رفت نه تنها گریه نکردم بلکه با روی باز هم با مامان بای بای کردم. خدا کنه که اوضاع همین طوری خوب بیش بره... ...
3 اسفند 1390

یه خاله جدید

چند روزیه که وقتی صبح ها از خواب بیدار می شم می بینم که مامان خانوم خونه است و خیلی خوشحال می شم. اما بعد از چند روز که با مامانم تنها خونه بودیم یه روز دیدم که یه خاله جدید اومد خونمون. اولش بهش خندیدمو پشت مامانم قایم شدم. و بعد از چند دقیقه باهاش دوست شدم. با من صحبت کرد. کلی با هم بازی کردیم. ...اما یهو متوجه شدم خیلی داره به من نزدیک می شه  می خواست دستای منو اون بشوره!!! حتی می خواست پوشک منم اون عوض کنه!!!! اینطوری شد که من رفتم و به مامانم چسبیدم. به هیچ وجه ازش جدا نشدم. اینطوری شد که بیشتر از ۱۰ روز که مامانم خونه نشین شد و سعی خودشو کرد که با پرستار جدیدم آشنا بشم.آخه خاله نسرین پرستار قبلی من دیگه پیشم نمیاد. با اینکه خیلی...
18 بهمن 1390

سالگرد ازدواج مامانی و بابایی

امروز ۲۱ دی ماهه! و ۶ سال تمام از روز ازدواج مامانی و بابایی می گذاره! البته من فقط یک سال و ۴ ماه و ۲۰ روزه که با اونا هستم اما تو همین مدت کم هم خوب خوب این خوشبختی رو با تمام وجودم احساس کردم. مامان می گه انگار همین دیروز بود که با بابا کیوانم آشنا شد و با هم سر سفره عقد نشستن. بعد هم خیلی زود تصمیم گرفتن که زودتر از موعدی که بزرگترا در نظر گرفتن برن سر خونه و زندگیشون!  این بود که توی یه روز سرد برفی که البته عید قربان هم بود جشن عروسی شونو گرفتن‌و رفتن‌زیر یه سقف! مامانی ... بابایی ... آغاز هفتمین سال ازدواجتون مبارک!! ...
24 دی 1390

روزانه‌ای دیگر

با سلام! بعد از مدتها بالاخره مامان خانوم ما وقت گذاشتن واسه این وبلاگ! حالا اینکه چه طوری از بین عکسهای گریان من اینا رو بیدا کرده . بماند. آخه هر موقع که من دوربین می بینم اولش خوشحال می شم . بنابر این اگه مامان یا بابا سرعت عمل خوبی داشته باشه عکس اولم خندونه. بعدش هم که ...دیگه می دونین. این عکسا خونه مادرجونم گرفته شده . اونم موقعی که داشتم با باران جون بازی می کردم.                                            &nb...
13 دی 1390

عکسهای قدیمی تر

سلام ! آخه از دست این مامان چی بگم من؟ هزار روزه اینجا سر نزده. تازه هیچ عکس جدیدی هم از من نگرفته. آخه همونطور که قبلا هم گفتم  من تازگیا دوربینو متعلق به خودم می دونم و فقط می خوام دست خودم باشه و هر کاری خواستم باش کنم . حالا هم مامانم اومده عجله عجله چند تا عکس از سفر شمالمون بذاره که تقریبا مال ۵ ماه قبله!!!   ...
7 دی 1390

من خیلی بابایی شدم

سلام. بازم اومدم. و بدون هیچ مقدمه ای بگم من تازگیا خیلی بابایی شدم. وقتی که بابا می خواد بیرون بره کلی ترفند سر هم می کنن که من نفهمم. اما تا صدای بسته شدن در بیاد من ناراحت می شم و گریم می گیره. خوب بابا آخه دوست دارم می خوام همیشه بیشم باشی. وقتی که شبا بابا خونه میاد. با صدای بلند و از ته دل کوچولوم می خندم. آخه بابای مهربونم بازیهای زیادی بلده و همیشه تو خونه باهم کلی بازی می کنیم.   اول از همه می گه جانان بدو بریم نماز بخونیم. بعد منم می رم کنار بابا و خودمو با تسبیح و مهر سرگرم می کنم. تازه من یاد گرفتم که مث بابا خم شم و مهر رو ببوسم. و البته با زبونم خیسش می کنم. بعدش هم بابا می گه جانان بدو بریم سر یخچال... و اینجاست که ...
6 آذر 1390