جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

معجزه‌هاي شيرين من♥♥❤❤❥

یه خواب نقره‌ای

این روزا احساس می کنم که مامان بابا بیشتر از قبل حرفای منو می فهمن. آخه منم به حرفاشون گوش می دمو خوب می دونم که چی می گن و از من چی می خوان... اما خوب بعضی وقتا ( فقط بعضی وقتا!!!) به حرفشون گوش نمیدم... تازه یه وقتایی از دست مامانم فرار می کنم و می رم بشت تختم قایم می شم . بعد زود مامانم خندش می گیره... بخصوص بعد از ظهرا که  مامانم می گه  «جانان بیا بخواب» آخه دوست دارم بازی کنم ...بابا به چه زبونی بگم؟؟!!! ...
4 آبان 1390

بدون عنوان

جاتون خالی دیشب رفتیم خونه خاله جونم. من اونجا رو خیلی دوست دارم. اونجا یه  عالمه  براشون رقصیدم. آخه می دونین یکی دو روز اخیر ÷یشرفت بزرگی تو رقصیدم داشتم. قبلا  نمی تونستم ÷اهامو تکون بدم و همش بالا ÷ایین می رفتم . ولی حالا حسابی ÷اهامو تکون می دم .  خودم که خیلی دوس دارم. نمی دونین مامان بابام چقد خوشحال می شن وقتی می بینن من اینجوری می رقصم. تازه یه وقتایی حرفم می زنم . اما نمی دونم چرا کسی نمی دونه که من چی می گم!! تا چشمم به خوردنی میفته یکسره می کم به به ...به به... . اما بیشتر از اینکه خودم بخورم  می دم بقیه بخورن. وقتی هم که لباسای بیرونمو می ÷وشم می رم جلوی در ...
2 آبان 1390

گالری عکس۱(از ۷ماهگی تا یکسالگی)

این عکسمو که اینجا می بینین مربوط به سیزده به در ۹۰ هست و من ۷ماهه هستم و البته کمی تا قسمتی تو حسم. آخه اولین بارمه که عینک آفتابی زدم  و خوب دیگه...اینجوریاس!! می بینین تو رو خدا تو سرمای فروردین منو بردن هواخوری...! نوک دماغمو ... قرمز شده!!   وقتی که مامان بابا از باغ دل نمی کنن و تا شب می مونن اونجا باید هم منو اینجوری ببوشونن!   توی ۷ ماهگی من چهاردست و با می رفتم و فقط می تونستم با واکر راه برم. اینجا هم خیلی خوشحالم اما مامان یادش نیست که چرا و چگونه؟؟؟!!!! اینم ماهی های عیدمونه. این عکس دیگه آخرای فروردینه و مامانم یه کم چتری یامو کوتاه کرده. ببخشید دیگه بلد نبوده یه کم... ...
1 آبان 1390

نمایشگاه غنچه های شهر

بالاخره جمعه شد و مامان بابا وقت کردن که منو به نمایشگاه کودک و نوجوان ببرن. نمی دونین که چقدر به من خوش گذشت. تا حالا اینقد نی نی یه جا ندیده بودم. تازه اسباب بازیهای خوشگلی هم اونجا بود که اصلا تو اتاق من جا نمی شد. تازه عمو فیتیلیه ایها هم اونجا بودن و کلی آواز شاد خوندن. کاش می شد بیشتر بمونیم اونجا . هر جا که دلم می خواست می رفتم. اصلا هم دست مامان بابا رو نمی گرفتم . آخه آدم باید از خودش استقلالی  چیزی داشته باشه.  اینقدر بازی کرده بودم که دیگه کم کم خوابم گرفت و رفتم بغل بابا و نا خود آگاه بدون اینکه خودم بخوام شستم رفت سمت دهنم و شروع کردم به مکیدن . چه می شه کرد خسته بودم دیگه... .     &...
30 مهر 1390

یه روزی مث همه روزای قشنگ

راستشو بخواین دیشب ‍بدر مامان بابامو دراوردم. آخه می دونین با اینکه خوابم میومد دلم نمی خواست برم تو تختم . دوس داشتم مامانم بشینه و من تو بغلش بخوابم. مامانم فک می کرد من دیگه حسابی خوابم برده اما تا منو تو تختم می ذاشت چشامو باز می کردمو بلند می شدم و تو تخت می ایستادم. اگه نرده های تختم نبود راه می افتادم می رفتم تو حال... اما خوب نمی شه دیگه... . بازم مامان منو بغل می کرد و منم چشامو می بستم و می خوابیدم. اما نمیدونم چه طور شد که صبح که از خواب بیدار شدم تو تختم بودم. یه کوچولو نق زدم تا مامانم بفهمه که من بیدار شدم... مامانم هم زود خودشو رسوند و  منو بغل کرد . خودمونیما یه کم زود بیدار شده بودم اما آخه اگه دیر بیدار شم ماما...
24 مهر 1390

ای ول مرام بابا

نمیدونم چرا هر وقت من می خوام با لب تاب مامانم کار کنم . مامانم می بنده و ورش می داره . بازم مرام بابا که می ذاره با لب تابش بازی کنم. روش دراز بکشم. .. دکمه هاشو چنگ بزنم... ال سی دی شو دستمالی کنم.... . بعضی وقتا هم مامان بابا به من می گن خرگوش شو...؛  منم این شکلی می شم: اونوقت اونا کلی ذوق می کنن . فک کنم خیلی با مزه می شم...   ...
23 مهر 1390

منو ببخش گلم

جانان گلم امروز صبح خیلی ناز خوابیده بودی تو تختت  و من دلم می خواست با تمام وجودم بغلت کنم و ببوسمت. آخ مامان امروز دلم خیلی گرفته . دیشب خیلی بد خواب شده بودی.آخه تو ماشین حسابی خوابیدی و وقتی رسیدیم خونه بیدار شدی و دیگه خوابت نمیومد و همش دوس داشتی بازی کنی ... من و بابا هم یه کم باهات بازی کردیم اما دیگه ساعت ۱ شده بود و باید چشمای قشنگت به خواب می رفت اما تو اصلا دلت نمی خواست بخوابی. بعد از حدود یه ساعت دست و بنجه نرم کردن با خواب توبغل مامان داشتی کم کم می خوابیدی که دوباره هوس آواز خوندن کردی مث همیشه: د...گوم...د...گوم... چشمات همش باز بود و تا ساعت ۲و نیم این وضعیت ادامه داشت. تا اینکه فک کردم بهتره منم بیام تو اتاق تو و ...
20 مهر 1390

آخ جون آتلیه

عزیز مامان امسال اولین سالروز تولدت با شهادت امام علی مصادف شد و من و بابا هم تصمیم گرفتیم که جشن تولدت رو عید فطر بگیریم.  فردای روز تولدت هم آتلیه رفتیم و چیک چیک عکس... . بابا کیوان که مثل همیشه وقت نداشت و سرش شلوغ بود آتلیه نیومد. این طور شد که من و تو همراه با برستار مهربونت راهی آتلیه شدیم.دیدن یه عالمه چیزای جدید توی آتلیه واقعا سرتو گرم کرده بود و من تمام مدت نگران بودم که مث دفعه قبل نشه و کارمون نا تموم نمونه. آخه وقتی ۵ ماهه بودی بردمت فتوبیبی و اینقد گریه کردی که برگشتیم اما با این وجود اما همون موقع هم عکسای نازی ازت گرفتن خوشگل مامان ... خدا رو شکر این دفه خوب سرگرم اسباب بازی های اونجا شدی عکسات خوب از آب دراومد. برستا...
19 مهر 1390

جانان من امروز تو یکسال و یک ماه و یک هفته ای...

قربون شکل ماهت برم... جانانم خیلی کارای خوشگل بلدی چشمک می زنی برام ...موش می شی واسه مامان...بوس می فرستی... دستمال کاغذی برمی داری و دهن خوشگلتو باک می کنی... و تازه ماشینتم با دستمال تمیز می کنی. هر وقت در یخچالو باز می کنم می دویی می یایو۲ تا تخم مرغ برمی داری و فرار... بعضی وقتها هم  از زیر دست و ‍با رد می شی و میای تو یخچال و با یه  خنده ناز از گوشه چشمای خوشگلت منونیگا می کنی و مثلا قایم شدی تا من درو ببندم... الهی که من فدای اون فکر قشنگت بشم. ...
17 مهر 1390