جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

معجزه‌هاي شيرين من♥♥❤❤❥

وقتي جانان 3 ماهه بود...

عكسي از 3 ماهگي جانان     عكسي از 2 ماهگي جانان     و اين هم عكس  آواي 3ونيم ماهه من! به نظر من كه خيلي شبيهن!!!!!!!!!!!!!!! قربون دوتا گلاي زندگيم برم من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ...
14 اسفند 1391

يكي شيرين‌تر از ديگري...

ديروز با آوا خانوم نانازي خودم رفتيم فيليك استوديو! واي كه دخترم چقدر خانوم بود. خيلي خوب با مامان و خانوم ايماني همكاري كرد! حالا درسته كه خيلي حس خنديدن نداشت اما با  وقار و متانت تمام جلوي دوربين ژست ميگرفت و دلبري ميكرد! ( حالا نمي دونم وقار و متانت با دلبري چه طوري جور در مياد؟) جانان خوشگلم هم ديروز حسابي پشت سر مامان و آوا گريه كرد. بميرم الهي ! آخه اولين بار بود... نه فكر كنم دومين بار بود كه من و آوا بدون جانان بيرون مي رفتيم. قبل از اون هم يه‌بار ديگه وقتي آوا سه‌روزه بود و براي چكاپ برديم بيمارستان بهمن . و جانان رو با خودمون نبرديم. جانان اين روزا حسابي شيرين زبون شده! كه هرچي از شيرين‌زبونياش بگم كم گفتم....
14 اسفند 1391

چهارماهگي آوا

امروز چهاردهم آبانه و آواي قشنگ زندگيمون ماه چهارم زندگيشو هم پشت سر گذاشت. چهار ماهه كه فرشته نازنين ما زميني شده و شادي و خوشبختي ما رو تكميل كرده! ديگه پاييز هم به نيمه خودش رسيده و زيباييهاش به اوج!!!برگهاي زرد و قرمز و نارنجي درختا بدجور منو وسوسه مي كنه و هوس كردم با عشقاي زندگيم چهارتايي يه پاييزگردي حسابي بريم!   آوا خانوم خوشگلم اين روزا نشون ميده كه من و بابا كيوان رو مي‌شناسه و تا ما رو مي بينه دست و پا مي‌زنه و چشاي با نمكشو حسابي پرمهر مي كنه برامون! جانان رو با چشماش دنبال مي‌كنه و نزديكش كه مياد براش مي خنده و جيغ مي‌زنه!اين عكس هم اوج احساسات  خواهرانه اين دوتا فرشته رو نشون مي‌ده ...
14 اسفند 1391

شيريني اين روزها...

     روزهاي زندگي ما با شيرين‌زبونيهاي جانان و دلبريهاي آوا پشت سر هم مي گذرن و با عجله سپري مي شن... اين روزا يكي از مهمترين دغدغه‌هاي من اينه كه وقت كمي براي آوا مي ذارم و بيشتر وقتي كه تو خونه‌ام با جانان سپري مي شه! شبا وقتي كه اين دوتا وروجك مي خوابن بهشون نگاه مي كنم و با خودم فكر مي كنم  امروز مامان خوبي واسه دوتاشون بودم؟ به هر دوشون به اندازه هم توجه كردم؟ براي جانان به اندازه كافي وقت گذاشتم؟ براي آوا چه طور؟ راستش فكر مي كنم اين روزا كه روزاي شيرين‌زبوني جانان هست و داره كم كم مث آدم بزرگا حرف مي زنه... درخواست مي كنه... سوال مي كنه... تشكر مي كنه... نظر مي‌ده...و خيلي كاراي ديگه...
14 اسفند 1391

پنج‌شنبه هاي خوش

پنجشنبه اي كه گذشت باز هم يه روز خوب بود تا من و جانان بيشتر با هم باشيم. اول از همه صبح زود تا جانان خانومي تو خواب ناز بودن همراه با بابا آوا جوني رو برديم تا واكسن 4 ماهگيشو بزنه! دختر شجاع من فقط چند ثانيه گريه كرد و خيلي سريع يادش رفت...بعد هم رفتيم خونه و سپردمش به ملي‌جون و قطره استامينوفن  و كمپرس يخ و بقيه داستانا... بعد هم بعد هم با كلي نازكشي جانان رو بيدار كردم تا طبق قرار قبلي كه داشتيم به دفتر سينمايي جوزان فيلم بريم تا خانوم شقايق‌جعفري‌جوزاني از جانان خوشگلم عكاسي كنه تا ايشاللا عكس خوشگل جانانم روي جلد مجله زيبايي كار بشه! همون جا خانوم خانوما خيلي زود خسته شد و هي كاپشنشو دست من ميداد كه بپوشه و بريم ....
14 اسفند 1391

روزهاي قشنگ با جانان و آوا

روز پنج‌شنبه صبح وقتي كه جانان از خواب بيدار شد گفت ماماني مي خواي بري؟ من هم جواب دادم ماماني تنها نمي رم. مي خوام شما رو بيرون ببرم... بعد با خوشحالي گفتي ماماني مي ريم شهربازي؟ انگار كه اين وروجك فكر منو مي خونه! خلاصه من و جانان رفتيم شهرشادي هايپراستار تا يه پنج‌شنبه خوب ديگه رو با هم داشته باشيم. (البته من تا حالا اونجا نرفته بودم ولي به نظرم سرزمين عجايب خيلي بهتره! چون هم بزرگتره و هم بازيهاي بيشتري براي ني ني هاي كوچولو تر داره!) جانان هم اونجا كلي بازي كرد و سرگرم شد...   دختر گلم ، جانان عزيزم ديشب اولين باري بود كه با مهربوني به من گفتي: « ماماني! دوست دارم! » شايد باورش برات سخت ب...
14 اسفند 1391

جانان و آوا در مجله شهرزاد

 چند روز پيش بعد از مدتها هوس كردم دوباره مجله شهرزاد بخرم... آخه مدتي بود كه ديگه نمي خريدم اما اين بار خيلي اتفاقي سمت دكه روزنامه‌فروشي رفتم و يه مجله شهرزاد برداشتم. يه كم ورق زدم و عكس ني‌ني هاي ناز رو تو عكسخند داشتم مي ديدم كه يادم اومد  چند ماه پيش (دقيقا نمي دونم چند ماه) عكساي دو تا گلمو براي شهرزاد ايميل كرده بودم تو همين فكر بودم كه عكس خوشگل جانان و بعدش آوا رو تو مجله ديدم...ديدن عكساي دو تا دخترم تو مجله حس شادي لطيفي رو بهم داد نمي‌دونم شايد حس غرور بود يا شايد يه حس خاص مادرانه ... واقعا كه يادگاري خوبيه كه مي مونه براشون...! شهرزاد ممنونم !   اينم آواي قشنگمون كه داره بي‌بي...
14 اسفند 1391

اولين مرواريد آوا ...

  امروز صبح وقتي كه مشغول صبحونه خوردن بودم آوا جوني بيدار شد و شروع كرد به غان و غوون كردن! برخلاف روزاي ديگه كه هر دو تا عروسكم موقع بيرون زدن ما از خونه خوابن امروز آوا بيدار شد كه يه موضوع مهم رو به ماماني بگه! ملي‌جون هم مث هميشه بغلش كرد و اوردش پيشم! گل قشنگم اول شيرجه زد تو بغل بابايي و بعد كه بابا اومد سر ميز با ديدن خوراكي به سمت ميز شيرجه زد منم بغلش كردم و بعد از دو-سه تا ماچ آبدار يه تيكه نون دادم دستش و با دقت داشتم نون خوردنشو مي ديدم كه يه دفعه ديدم اولين دندون آواي زندگيم يه كوچولو از لثه‌ش بيرون زده...! واي كه چقدر خوشحال شدم! مباركت باشه آواي قشنگم! از خدا مي خوام كه همه دندوناي قشنگت راحت دربياد ! حا...
14 اسفند 1391